۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

وقت هایی هست

وقت هایی هست که نه حرفی به کار می آید و نه فریادی. شعری یادت می آید که همه را گفته است. همین بس است.

خواب در بیداری، فرهاد مهرداد

اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
می آیم،
می روم،
آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیز
سفید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام، خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج، چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام، خواب دیده ام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست

هیچ نظری موجود نیست: