در اتاقی تاریک نشسته ام،
با دیوارها و سقفی صداگیر
که حتی ضربان قلب را خفه می کنند.
دیر رسیده ام.
نور رفته است، و برف هم.
حتی دیوارها نیز نبضم را به خاطر ندارند،
آن هم پس از آن همه تپش.
احساس فلزی سرد؛
سرخ بیرون می زند،
تاریک و بی صدا.
دیر شده است.
نخواهم رسید، می دانم،
و نخواهم ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر