۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

دیر

در اتاقی تاریک نشسته ام،

با دیوارها و سقفی صداگیر

که حتی ضربان قلب را خفه می کنند.

دیر رسیده ام.

نور رفته است، و برف هم.

حتی دیوارها نیز نبضم را به خاطر ندارند،

آن هم پس از آن همه تپش.

احساس فلزی سرد؛

سرخ بیرون می زند،

تاریک و بی صدا.

دیر شده است.

نخواهم رسید، می دانم،

و نخواهم ماند.

هیچ نظری موجود نیست: