۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
آرمان
اما مشکل بزرگ این است که نژاد بشر اصولا از تبیین مسایل و درک حقایق عاجز است. آدم ها قادرند خود را در پس پرده ای خودساخته به نام امید پنهان کنند و با انواع مخدر مانند مذهب و الکل و دارو خود را خوشحال و سرپا نگهدارند. به همین دلیل خاتمی هنوز اصلاح طلب به شمار می رود، ما هنوز روی دوستی عرب ها و اروپایی ها و حتی خود آمریکای جهانخوار حساب می کنیم، فکر می کنیم آنارشیزم روش معقولی نیست و زندگی بدون حکومت و پلیس امکان پذیر نیست، دمکرات ها با جمهوری خواه ها فرق دارند، و آمریکا کشوری دمکراتیک است که اجازه می دهد رییس جمهور مردمی انتخاب شود. اینها همه را قدسی قاضی نور در کتابی به نام "چه کسی به چشم پسرک عینک زد؟" آورده است، که سال ها پیش وقتی شاید زیر ده سال داشتم خواندم. و اینکه ...
و اینکه راه حل های قهر آمیز و خشونت بار ممکن است ما را در این دوران به جایی نرسانند، فقط به این دلیل که زورمان به دژخیمان نمی رسد و مدت هاست که ما جهان را به آدمکشان واگذاشته ایم. اما واقعیت این است که راه حل های غیر خشونت آمیز نیز هیچوقت کار نکرده اند و امروز نیز کاری نخواهند کرد. عینک های مان را اگر برداریم، می بینیم که هستی ملت های بزرگی در هند و آفریقا و خاورمیانه و آسیای شرقی و اروپا و آمریکا به باد رفته است و ما نه اولین شان هستیم و نه آخرین شان خواهیم بود. افسانه های اغراق آمیز و پرسانسور گاندی و کینگ فقط سرپوشی برای تداوم سلطه بر مظلومان اند. حالا ...
حالا می شود همینطور با حکومت ایران و آمریکا و عرب ها و اروپایی ها درهای گفتگو را باز و بسته کرد تا منابع نفت و گازمان و نام خلیج فارس و رود اروند و آب هیرمند و استان کردستان و جزایر تنب و ابوموسی و آب های خزر و ملیت ابن سینا و مولانا و همه چیز دیگرمان از دست برود پیش از آنکه نسل ایرانی و فرهنگ ایرانی با هم منقرض شوند، یا دست به سلاح و سنگ و هر چیز دست یافتنی ببریم و یک بار دیگر پیش از انقراض به خاطر آرمانی بجنگیم. بگذار ما را هرج و مرج گرا، یا آنارشیست، یا تروریست بخوانند. گاه نیز آنچه به زندگی اهمیت می دهد چگونه مردن است.
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
خاک
دیر شده است، می دانم. هنوز در کوچه پس کوچه های روزمره گی می روم. خواهی گفت که کارش یک بلیت اتوبوس است برای رفتن و مردن- چنان که تو رفتی. چگونه بگویم که از پس این بیست و پنج سال مرگ بیشتر می طلبد، وگرنه چرا باید پاره های روحم را در هاونی با خود این سو و آن سو ببرم.
خواهی گفت که بیا. خواهم گفت باشد. کمی آن طرف تر بنشین، جا باز کن برای مشتی دیگر خاک.
آقا، لطفا مرا سر پل پیاده کنید.
۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه
راه
باید لباس گرم بر می داشتم، زمستانی بلند در راه است، تمام راه برف خواهد بارید، و من هرگز بهار را نخواهم دید.
چشم اندازی در مه، تئو آنجلوپولس
موسیقی: لنی کاراییندرو
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبه
روانشناسی قطار
روانشناخت: من نه هیچوقت کنار راه آهن زندگی کرده ام و نه چندان با قطار به سفر رفته ام، به جز چندماهی که خط تهران-اهواز را در ماموریت سربازی می رفتم و می آمدم. تک خاطره ام از قطار صحنه های فیلم سرایدار از خسرو هریتاش است، پسربچه ای که روی ریل به سوی قطار می دود. همین.
۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه
وقت هایی هست
خواب در بیداری، فرهاد مهرداد
اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
می آیم،
می روم،
آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیز
سفید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام، خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج، چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام، خواب دیده ام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
پیکر فرهاد
شما اسم این را می گذارید زندگی؟ که هر کدام از ما جنازه ی یک نفر را بر دوش داریم، سوار بر قطاری به جای نامعلومی می رویم که نه مبداء آن را می دانیم و نه مقصدش را؟ دلمان به این خوش است که زنده ایم.
زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد. زندگی آغاز ماجراست.
پرده ی بزرگی آن روبرو آویخته شده بود که آب زلالی در آن آرام می گذشت، صخره ای را دور می زد و به راه خود می رفت. پیکر فرهاد بر صخره مانده بود و صدای کرکس ها از دور می آمد.
معروفی، عباس. پیکر فرهاد. انتشارات نیما: آلمان، 1998.
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
یادمان مرضیه
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم...
یاد بانو مرضیه برای هنرش گرامی است و برای وجود خودش گرامی تر. شجاعت مرضیه برای شرکت در کنسرت سازمان مجاهدین خلق، با همه ی حاشیه هایش، ستودنی بود.
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
عشق
نیل گایمن
برگرفته از خشونت، اسلاوج ژیژک، پیکادر، 2008، ص 57.
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
یادمان جنگ
گذشته ی ما جنگ با عراق و حامیانش، آمریکا، تمام اروپای غربی، روسیه، تمام کشورهای عربی، و سازمان ملل است. آینده ی ما رویارویی مجدد با عراق بر سر خوزستان، با امارات بر سر جزیره ها، با تمام عرب ها بر سر نام خلیج فارس، با شمالی ها بر سر خزر، با افغانستان بر سر آب، و با سازمان ملل بر سر حق داشتن نیروگاه هسته ای ست.
برای امروز سری به نزدیکترین گورستان محل سکونت خود بزنید، یا فقط نام خیابان های محله تان را بلند بلند با خود بخوانید.
از همین قلم : یادمان باشد
تصویر از آلفرد یعقوب زاده
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
یاد
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سهشنبه
خشونت
تقسیم کار، کاری که به ارزش افزوده می انجامد، از ویژگی های گریزناپذیر زندگی در نهادهای اجتماعی امروز است که در نهایت می تواند به رفاه و آسایش همه ی شهروندان بیانجامد. اما در این نگرش مرزی وجود دارد که در ورای آن برخی شهروندان - به دلیل حجم غیر قابل کنترل رفاه شخصی شان - مجبورند کارهای غیر تولیدی خود را به شهروندانی بسپارند که به دلیل حجم غیر قابل کنترل فقرشان وادار به پذیرش چنین کارهایی شده اند. شهروندی که بزرگی خانه اش او را از نظافت آن ناتوان می سازد و وامی داردش تا شهروند دیگری را برای این کار استخدام کند، بر دیگری در چند لایه خشونت روا داشته است: شهروندی کشور سلطه گر، انباشتن ثروت فراهم آمده از نبود عدالت اقتصادی، و تداوم بهره کشی از انسان دیگر با محروم کردن وی از کار تولیدی.
تلاش های سیاسی و اجتماعی طبقه ی متوسط برای برقراری عدالت اجتماعی و آزادی سیاسی از راه های غیر خشونت آمیز در جوامع نولیبرال اغلب به دلیل گرایش های خرده سرمایه داری این طبقه به بیراه می رود. چنین گرایش هایی ریشه در نادیده گرفتن نقش و مسئولیت شهروندان در خشونت نهادینه ای دارد که در لایه های مناسبات اجتماعی پنهان شده است. ما نیاز داریم توجه خود را از خشونت های ظاهری مانند سرقت و قتل به سوی خشونت های پنهان مانند فروداشت انسانیت برگردانیم.
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
جنوبی ها
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
نیویورک
Dan
Henry
Kristiana
Abdul
تظاهرات یادمان بیست و دوم خرداد در نیویورک (امروز ایران، فردا فلسطین)
سر مویی از انبوه آثار سرقت شده از ایران در موزه ی هنر نیویورک. این آثار پیش از برنامه ی هسته ای ایران دزدیده شده اند.
نمونه ی اسکلت فلزی در نیویورک: کاش زلزله ای، زلزله ای، زلزله ای، در کار، در کار، در کار، می بود.
بازمانده ی جنگ سرد در هارلم: این یکی به برنامه ی هسته ای ایران ربط دارد، یا اگر آمریکا به ایران حمله کند باید ربطش دهیم.
معماری کمینه گرا یا مینیمالیست یا وقتی تیرآهن ها را یک متر بلندتر سفارش می دهند.
مردم نیویورک از نشستن کنار تندیس همجنس بازان واهمه ای ندارند ، شاید هم جای دیگری جز این پارک ندارند که بروند.
میدان اتحادیه: یادگار زمانی که کارگران در آمریکا حقی داشتند، یا دست کم می خواستند حق شان را بگیرند.
و آثار باقیه دیواری.
۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
انتخاب
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
پلیس
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
زنده باد تورنتو!
http://www.therealnews.com/
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
امروز
همینطوری بی خیال ایستاده ای،
و بعد فکر می کنی که فردا هم همین است،
و مگر چه تفاوت می کند برای تو یا برای هر کس دیگر،
و اینکه دیگر بس است و از این حرف ها،
بعد هم تمام.
می دانم آسان نخواهد بود.
هیچوقت نبوده است،
اما صدایی می گوید که آسان تر هم نمی شود.
روزها مانند هم اند و مکان ها انگاره ی یکدیگر.
جهان با همه ی روزها و مکان هایش از درون من می گذرد،
چون حجمی فلزی از روحی سرگردان،
و من در شتاب این گذر فرو می روم،
فروتر می روم.
نه رسیدنی است،
نه ماندنی،
روزی هم که قرار است بیاید،
روزی مانند همین روزها خواهد بود،
ایستاده ای و فکر می کنی،
بعد هم تمام.
۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه
امروز ایران، فردا فلسطین
منبع:
http://english.ntdtv.com/ntdtv_en/ns_na/2010-06-14/377510220630.html
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
و باز هم منافع ملی ما
سخنرانی دکتر حمید دباشی در دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس همانطور که انتظار می رفت چندان تحلیلی نبود. از همین رو جماعت بیشتری نسبت به نشست پیشتر دکتر رامین جهانبگلو در همین دانشگاه آمده بودند. آنچه نظر مرا در آن نشست جلب کرده بود شنیدن آرای گروه پرشماری از ایرانیان تحصیلکرده بود که اهمیت حفظ منافع دراز مدت ملی ایران را در مواجهه ی همزمان با حکومت خودمدار ایران و سلطه طلبان اروپایی و آمریکایی درک کرده بودند. در آن جمع این موضوع به خوبی مطرح شد که مردم ایران، فارغ از مسایل داخلی و حکومتی شان حق دارند از تمام گونه های انرژی استفاده کنند و نیز حق دارند خود را در مواجهه با دشمنان تا به دندان مسلح شان به سلاح درخور مسلح سازند. در سخنرانی دکتر دباشی همین مفهوم در بیانی ساده تر مطرح شد و اهمیت دفاع از تمامیت ارضی ایران تا آنجا مهم شمرده شد که مردم باید با انعطاف پذیری سیاسی برای مقابله با هرگونه تهاجم نظامی و یا تجزیه طلبی، باز فارغ از مسایل داخلی و حکومتی شان، در کنار حکومت مرکزی بمانند. طبیعی است که برای آنکه خواسته های مدنی امروز فدای ضرورت های فردا نشوند، باید ریشه ی تهدید نظامی علیه ایران در خارج از کشور را خشک کرد، و نیز با شناسایی پراکندگی قومی و مذهبی در داخل کشور مفهوم اقلیت در داخل کشور را دگرگون کرد.
چگونگی برگزاری همایش ایران شناسی در سانتا مونیکا و شنیدن برگزیده ای از سخنرانی ها در هفته ی پیش نشانه ای از بحرانی بودن شرایط ایران در اردوی جهانی بود. فشار روانی بنگاه های خبری آمریکایی فرهیختگان و دانشمندان را نیز در موضع دفاعی قرار داده بود تا آنجا که پژوهشگری آمریکایی که از دین شیعه در قرن های هفده تا نوزده میلادی می گفت بارها واژگان خود را از هرگونه شباهت با معانی سیاسی روز شست، و یا حتی یک پرچم ایران به طور رسمی برافراشته نبود، در حالی که کاسبکار یهودی پرچم شاهنشاهی را در غرفه اش گذاشته بود. (بهترین بخش همایش شاید سخنرانی های معماری و شهرسازی بودند که در میان جمع کوچکی از فرهیختگان ایرانی و فرنگی ارایه شدند). زنگ خطر دیگر کم رنگ بودن حضور کارشناسان مقیم ایران و نمایندگان اکثریت مسلمان ایرانی بود. این همان خلایی است که راه را برای نفوذ بیگانگان باز می کند.
و سرانجام از همه این ها که بگذریم خبر حمله اسراییل به ناوگان امدادی برای غزه همانگونه که پیش بینی می شد رسید. حالا که حتی اروپایی های استثمارگر هم اسراییل را به انتقاد گرفته اند، آیا جرات آن را داریم که در کنار حرف حق، گوینده اش هر که می خواهد باشد، بمانیم و فریاد بزنیم اسراییل باید از بین برود؟ باعث شرمساری ست اگر نوام چامسکی در گفتگو با تلویزیون اسراییل و یا نیومی کلاین این حرف را بزنند و ما صدای مان در نیاید. پشتیبانی از جنبش سبز جدا از پشتیبانی از جنبش های روشنفکری جهان، از جمله اسراییل، نیست. مطمئن هستم بنگاه های خبری آمریکا همین روزها توجه جهان را از اسراییل به ایران منحرف خواهند کرد. باید هوشیار بود.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
فصل دیگر
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
۱۳۴۹
احمد شاملو، شکفتن در مه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
نه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
من گروگانم
زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه بر قرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجاز نمیدهند با زبان خودم بنویسم.
به من میگویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس میگویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.
جناب قاضی محترم، آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.میدانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب (جلالیان) و روناک (صفارزاده) و ..... به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.
امروز 12 اردیبهشت 89 است (2/5/2010) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم. در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
serkefitn
شیرین علم هولی
13/2/89 –3/5/2010
(serkefitn "سه ر که فتن" به معنای پیروزیست)
خبرگزاری هرانا
قوی باش رفيق
هم بندی ، هم درد سلام
شما را به خوبی می شناسم. معلم، آموزگار، همسايه ی ستاره های خاوران، همکلاسی ده ها يار دبستانی که دفتر انشايشان پيوست پرونده هايشان شد و معلم دانش آموزانی که مدرک جرمشان انديشه های انسانيشان بود. شما را به خوبی می شناسم، همکاران صمد و خان علی هستيد.
مرا هم که به ياد داريد
منم ، بندی بند اوين
منم دانش آموز آرامِ پشت ميز و نيمکت های شکسته ی روستاهای دورافتاده ی کردستان که عاشق ديدن درياست
منم به مانند خودتان راوی قصه های صمد اما در دل کوه شاهو
منم عاشق نقش ماهی سياه کوچولو شدن
منم، همان رفيق اعداميتان
حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت. از راست به چپ رودخانه های کوچک ديگری هم به آن پيوسته بودند و آبش را چند برابر کرده بودند...ماهی کوچولو از فراوانی آب لذت می برد...ماهی کوچولو خواست ته آب برود .می توانست هرقدر دلش خواست شنا کند و کله اش به جايی نخورد ناگهان يک دسته ماهی را ديد ، 10000تايی ميشدند،که يکی از آنها به ماهی سياه گفت:به دريا خوش آمدی رفيق.
همکار دربند، مگر می توان پشت ميز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان اين آب و خاک خيره شد و خاموش ماند؟
مگر می توان معلم بود و راه دريا را به ماهيان کوچولوی اين سرزمين نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد يا کارون، سيروان باشد يا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد درياست و يکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر می توان بار سنگين مسئوليت معلم بودن و بذر آگاهی پاشيدن را بر دوش داشت و دم برنياورد؟ مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحيف آنان را ديد و دم نزد؟
مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود ، اما "الف" و "بای" اميد و برابری را تدريس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوين و مرگ شود؟
نمی توانم تصور کنم در سرزمين" صمد"،" خانعلی" و "عزتی" معلم باشيم و همراه ارس جاودانه نگرديم. نمی توانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان اين سرزمين باشيم و دل به رود و دريا نسپاريم و طغيان نکنيم؟
می دانم روزی اين راه سخت و پر فراز و نشيب، هموار گشته و سختی ها و مرارت های آن نشان افتخاری خواهد شد "برای تو معلم آزاده" ، تا همه بدانند که معلم ، معلم است حتی اگر سدّ راهش فيلتر گزينش باشد و زندان و اعدام ، که آموزگار نامش را ، و افتخارش را ماهيان کوچولويش به او بخشيده اند ، نه مرغان ماهيخوار.
ماهی کوچولو آرام و شيرين در سطح دريا شنا ميکرد و و با خود می گفت: حالا ديگر مردن برای من سخت نيست، تأسف آور هم نيست، حالا ديگر مردن هم برای من...که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به 12000 بچه و نوه اش گفت حالا ديگر وقت خواب است.11999 ماهی کوچولو شب بخير گفتند و مادر بزرگ هم خوابيد اما اين بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود...
معلم اعدامی زندان اوين
فرزاد کمانگر - ارديبهشت ماه ۱۳۸۹
خبرگزاری هرانا (با سپاس از ارشیا)
۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه
من بودن
بسیاری از هموطنان ایرانی این سوی آب، و حتی ساکنان سرزمین مادری، حکومت اهریمنی ایران را تنها دشمن خود می دانند و باور دارند که جهان متمدن آغوش خود را برای ایران آزاد باز گذاشته است. مگر می شود ادعاهای امارات و عراق و افغانستان و جدایی طلبی فرقه های آذربایجان و کردستان را نادیده گرفت. پشتیبانی فرانسه و آلمان و انگلستان و روسیه و آمریکا از حمله عراقی ها به ایران را فراموش نکرده ایم و رد پای سلاح های شیمیایی شان هنوز پاک نشده است.
من جهان وطنی را گرامی می دارم و کافرمسلکی را نیز. اما در انتخاب میان ایران، با هر حکومتی، و دیگر کشورها، هر چه باشند، تردیدی نمی شناسم. جهان وطنی به معنی ستیز با سرزمین مادری به سود بیگانگان نیست. همچنین است انتخاب میان پشتیبانی از کیش و آیین مردم ایران و هر آیین دیگر. مبارزه با حکومت ایران مرا به ورطه ی مقابله با اسلام، دین اکثریت مردم ایران، به سود اسراییل نخواهد افکند.
پیش از آنکه برای رهایی سه جهانگرد-جاسوس آمریکایی تبلیغ کنید، سری به بازداشتگاه های مهاجرت در آمریکا و اروپا بزنید تا ببینید ایرانیان چگونه به خاطر ملیت شان در جهان دربه دری می کشند و توهین می شنوند، چه برسد به آنکه در مرزها کوهنوردی کنند. اگر سنت های پوسیده و متحجر مسلمانان را نفی می کنید، شجاعت داشته باشید تا مذهب یهودیت را هم نقد کنید. اگر برای حقوق بشر در ایران می نویسید، قلم خود را به سکوت در برابر تبعیض نژادی در آمریکا و اروپا آلوده نکنید. اگر حقوق کارگران ایرانی را مطالبه می کنید، به یاد داشته باشید که کارگران آمریکایی حق اعتصاب و تظاهرات ماه می را سالهاست از دست داده اند. و اگر گمان دارید مشکل اصلی نیروگاه هسته ای بوشهر است، تعداد کلاهک های هسته ای آمریکا را بشمارید، به خواب تان کمک می کند.
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
Chavela Vargas - Que Te Vaya Bonito
Ojala que te vaya bonito
ojala que se acaben tus penas
que te digan que yo ya no existo
que conozcas personas mas buenas
que te den lo que no pude darte
aunque yo te haya dado de todo
nunca mas volvere a molestarte
te adore, te perdi, ya ni modo
Cuantas cosas quedaron prendidas
hasta dentro del fondo de mi alma
cuantas luces dejaste encendidas
yo no se como voy a apagarlas.
Ojala que mi amor no te duela
y te olvides de mi para siempre
que se llenen de sangre tus venas
y te vista la vida de suerte
yo no se si tu ausencia me mate
aunque tengo mi pecho de acero
pero nadie me llame cobarde
sin saber hasta donde la quiero
Cuantas cosas quedaron prendidas
۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه
وقتش که برسد
*مارکز، گابریل گارسیا. صد سال تنهایی. برگردان بهمن فرزانه. چاپ چهارم. انتشارات امیرکبیر، تهران: 1357، ص 21.
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه
زمان
۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه
هزینه های مبارزه
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
گذشت
به گریه گفتمش: «آری؛ ولی چه زود گذشت!»
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت
شبی به عمر گرم خوش گذشت، آن شب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
گشود بس گره آن شب ز کار بستهی ما
صبا چو از بر آن زلف مشک سود گذشت
غمین مباش و میاندیش از این سفر که تو را
اگر چه بر دل نازک غمی فزود، گذشت!
دکتر ایرج دهقان
خب که چه؟ اسفند آمده است و زودتر از آنکه دریابیم رفته است. بگذار از همین الان روشن کنم که فروردین هم تحفه ای نخواهد بود. پس همه ی این بیا و بروها جز هیاهو برای هیچ نیست. فکر کرده اید این اولین نوروز من است که هوایی اش بشوم. سال های سال پشت در همین نوروز، در حوالی همان ده پانزده روز آخر اسفند سر کرده ام: یک سال با بوی عیدی فرهاد، یک سال با بنفشه های شفیعی کدکنی، و سالی هم با دشت مشوش سایه. حالا دیگر برای این حرف ها دیر است، یعنی همان موقع هم دیر بود و من نمی خواستم باور کنم. اما دیگر حساب روز و ماه دست ام است. اسفند آمده است و زودتر از آنکه دریابیم رفته است: امسال، سال دیگر، و سال های دیگر، درست مانند همه ی آن سال ها که در انتظار گذشت. گمان می کردیم بهار خواهد آمد، ولی نیامد. بهار سال هاست، سال های بسیاری است، که درگذشته است. نوروز جز بزرگداشت بهار نیست، و من از هر چه مجلس ترحیم است بیزارم، حتی برای خودم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سهشنبه
اخلاق
۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه
واژه های درمانده
۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه
خیابان ما
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
درخت هول
ولیک بر مراد خود
به تنگنای نیمه شب
تی تیک تی تیک
مسخره است، ولی اصلا خنده دار نیست. سربند هر توفان سرشاخه اش را مثل خیال توی خواب می آورد توی ایوانی که سر تا ته اش می شود دو تای قلب من. دو بار تا حالا بیرون اش کرده ام، گیرانده امش سر بام که برود بالا، نمی دانم آفتاب بگیرد یا باد بیافتد زیر گوش هایش و هوایی بخورد، مثل خیالی که خواب از سرش می پرد. اما باز آمده است از پشت شیشه زل زده است به من که نه به آفتاب کار دارم و نه بادی از سرم می گذرد. همین نشسته ام روزهایم را می شمارم، یا رفتگانم را، یا تعداد رگ هایم را، یا تکه های شکسته را. آن وقت می بینم سر خم کرده است که یعنی چند تا شد، یا کجاهایش هستی. اینطوری اصلا حواسم پرت می شود. توی خواب دلشوره می گیرم. حساب از دستم می رود. بدتر از همه دوباره که می شمارم هی عددها زیاد می شوند، یک دفعه می بینی یکی دیگر هم مرد، به همین سادگی، فقط به خاطر اینکه سر بند هر توفان سرش را می آورد تو که به من زل بزند. انگار که توفان فقط همان بیرون است. یعنی همه ی این ابرها را ندیده است که همه اش می بارند. برای همین مسخره است. ولی اصلا خنده دار نیست. آن انحنای گوشه ی لب هم فقط طرحی است از یک لبخند در خواب. اما گوشش با من نیست، فقط نگاهش با من است. باید فردا بگیرانمش سر بام که برود.