۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

کلنل

شاید پسره راست می گوید. آسان نیست، مردن در آرامش حرف ساده ای نیست. .من الآن آن ور شصت سالم. فهمیده ام که مردم نمی دانند چقدر داشتن مرگ آرام و آسوده شانس می خواهد. آدم از دردسر مردن کلافه می شود: خستگی اش مثل یک لایه دوده به آدم می چسبد. همین فکرش مثل حس نمناک رخوت آدم را آلوده می کند. حتی آدم را بیمار می کند. حتی غریبه ها هم می دانند که من معمولا از مرگ دم نمی زنم. قضیه ساده است، من اینجا هستم، آب کشیده و پلاسیده زیر این باران وحشتناک تمام نشدنی. اگر تقصیری داشته باشم همین است که سعی می کنم مردن را ساده و بی طرفانه شرح دهم. حس می کنم که آخرین توش و توان انسانی ام همین شرح دست و پا شکسته از مردن است. این تنها کاری است که می توانم انجام بدهم؛ من از مرگ دم نمی زنم، اصلا. چه کار دیگری از دستم بر می آید؟ مگر من نمی خواستم که باقی زندگی ام را روی خرندم در یک آفتاب غروب قشنگ بنشینم، با یک سماور جوش، قلیانی را زنم - شریک پایین و بالاهای زندگی ام- که کنار من نشسته روشن کند، و همانطور با یک لیوان عرق و یک کاسه ماست و خیار ور بروم، و یک ماهور نرمی با سه تار روی زانویم بزنم، آسوده از اینکه بچه های ام همه وضعشان در گوشه های مملکت خوب است؟
حتما که می خواستم، و باورم بود که حق من است. چندان توقع بیجایی هم نبود. اما حالا یک وجب گرد قهوه ای چرب روی سه تار نشسته، گرد مرگ. مثل بقیه خرت و پرت های شکسته بسته ای که دور خانه افتاده اند، و من اصلا نمی دانم حالا کجا هستند. روغن چراغ تمام شده و لباس های من هیچوقت تو این رطوبت خشک نمی شوند؛ مثل یک چوب خشک شده ام، پیچیده در این ملحفه ی  کثیف خیس؛ نمی توانم بروم به قناری دخترم توی قفس اش سر بزنم، و صداهایی که از هر در و تخته ای و گذری به گوشم می رسد فقط به جمع بدبختی هایم اضافه می کنند، و این باران مرگ زا بند نمی آید و هیچوقت هم بند نخواهد آمد.
پس کاری نمی شود کرد جز منتظر تشییع مسعود ماندن. چطور می توانم راجع به چیز دیگری فکر کنم، یا به چیز دیگری نگاه کنم، وقتی مرگ همه ی دور و برم را گرفته و من انگار تا سینه تو یک مرداب فرورفتم؟ جواب را می دانم. یک روزی لب ها و چشم های من موقع مرگ بسته می شوند، و آن وقت من نمی توانم راجع به مرگ حرف بزنم یا حتی مرگ را ببینم. آن وقتی است که مرگ از سینه ی من بلند می شود و گلوی من را بالاخره می گیرد. آن وقت خیلی نمی تواند دور باشد. اما .... چرا این لباس های لعنتی خشک نمی شوند؟ من باید بروم تشییع جنازه، نباید بروم؟
 
Dowlatabadi, Mahmoud. The Colonel. Translated by Tom Patterdale. Melville House, Brooklyn: NY, 2012. pp. 163-165. برگردان از آژند اندازه گر.

هیچ نظری موجود نیست: