دو تا باغچه بود، یکی به قواره، میان حوض و ایوان، و دیگری دراز، کنار دیوار همسایه. سومی و چهارمی باغچه نبودند، یک کف دست خاک بود کنار دیوار آبریزگاه برای پیچکی که خود را می رساند تا روی طاقش، و یک کف دست دیگر کنار دیگر در، چسبیده به کاج، برای پیچکی دیگر که شاید می خواسته یاسی باشد بر سر دیوار. عکس مادرمان با آن پیچک بر جا ماند. سرو و کاج دو سر باغچه ی دراز بودند. سرو بیشتر با ما بود تا کاج، از بس بلند بود. تا یاد دارم همیشه می شد از روی بام هم با سرو حرف زد. هیچوقت از بام خانه بالاتر نرفت، شاید چون بالاتر چیزی جز تنهایی منتظرش نبود. کاج اما دور از دسترس بود، کنار در عریض آهنی. این آخری ها به هم گیر می دادند، هم کاج یله شده بود روی در و هم در از زنگ روزگار روی ستون خود بند نبود. گیر و گرفتاری های سر پیری. ریشه های کاج یکی دو کاشی را هم از کف حیاط بالا آورده بودند. بعد که ریشه ها را زدند، جای خالی شان شد محل اختفای موقت کتاب های ممنوعه، از بخت بلند بود که قطع کتاب های ضد دولتی همیشه کوچک بود، جیبی یا پالتویی و گاهی هم وزیری و رقعی، آنهایی که به هوای آزادی پس از انقلاب در آمده بودند. اما قطع سلطانی و رحلی همیشه می ماند بیخ ریش دولت و کتاب های فرمایشی شان. خوبی اش این بود که راه آب از توی باغچه بود و به حیاط کاری نداشت. ناودان آب را از سر بام می آورد تا پای سرو که برود کنار درختی بی بار و بر و راهی شود به سوی کاج. درخت بی بار و بر گویا زردآلو قرار بوده است باشد یا یک همچون چیزی. درست مثل درخت نارنجی که همیشه توی گلدان بود و هیچوقت هم میوه ای نداد. فقط سبز بود، آن قدر سبز که در عکس های سیاه و سفید هم جایش می دادند. تنها درخت مو بود که انگورهایش همیشه به وقت بود و به راه. کنار باغچه ی قواره مند نشسته بود و دو شاخه ی تنومند را به چپ و راست فرستاده بود، یکی به سوی ساختمان که می رفت تا بام و انگورهایش از بالکن طبقه ی بالا قابل دسترس بودند، و دیگری از روی حوض می جست سر طاق همان آبریزگاه گوشه ی حیاط که برایش داربستی گذاشته بودند تا سرش را روی آن بگذارد. گنجشک ها داربست و انگورهایش را در انحصار داشتند. حوض هم حوضی نبود در قواره ی آنها که در تاریخ ثبت می شوند برای غم غربت های تاریخی، یک وجب آب بود بگو دو قدم در سه قدم ما بچه ها و سه وجب و چهار انگشتی آب، دیواره اش از سیمان سفید ساب خورده با سنگ رنگی بود، ارزان ترین حوضی که می شد داشت لابد. هیچوقت یادم نیست آب در آن بوده باشد، شاید از ترس ترک ها، یا اینکه چاه آب خانه پر شود. چاه های خانه و ظرفیت شان دل مشغولی همیشگی بودند. موقع ساخت گویا کم پولی را از ظرفیت این چاه ها مایه گذاشته بودند و این حس گناه در وجدان ساکنان خانه مانده بود. بگذریم. دو قدم این طرف تر از انگور درخت گیلاس بود که گیلاس نداشت و به شاخه هایش گیلاس می آویختیم، و آن طرف تر هم درخت گلابی که البته گلابی نداشت و گلابی را هم از روی سنگینی نمی شد آویخت. در میانه ی این باغچه های بی بر بته ی گل سرخی گاهی می نشست و گلی می داد، صورتی رنگ. عکسش هنوز هست. یک بار هم درخت جارویی، یا چیزی شبیه به آن، بدون دعوت از کنار درخت گلابی سر زد و بالا رفت. گاهی هم شاید بنفشه ای می آمد و زود می رفت. بهارها زودگذر بودند یا اصلا نبودند. بیشتر گمانم زمستان داشتیم با درها و پنجره های بسته. جای ماندن برای بنفشه ها نبود. ما هم که مانده بودیم شاید به خاطر تنهایی سرو بود یا دورافتادگی کاج. همیشه حرف این بود که نارنج را رها کنند در باغچه. یک بار هم باغبانی آمد و نارنج را در همان گلدان پیوند زد تا به بار نشیند که نشد. این آخری ها ندیدمش دیگر. زردآلو و گیلاس و گلابی هم نبودند. انگور را انداخته بودند، پیر شده بود. گل سرخ شاید خودش رفته بود. از پیچک ها کف دستی خاک بر جا بود. خوب شد عکس شان ماند. کاج همان بود که بود، و سرو خودش را از بام بالا کشیده بود. سر بالا کردم که حرفی بزنم. سر در تنهایی داشت. حرفی نمانده بود: حوضی خشک مانده بود و طاقی بی گنجشک، و درختانی همه بی بر، مثل خودمان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر