عباس معروفی روایتگر نسلی است که در لابه لای گردش های چرخ انقلاب دست و پا زده اند. این ویژگی بیان و موضوع داستان های وی را از نویسندگان پیشین و پسین جدا می کند، اما نوع نگاه آخرین به زندگی را نه.
در دل بیابان روزها و روزها با کلنگ بیفتی به جان زمین و برگردی پشت سرت را نگاه کنی؛ در کانالی دراز و بی انتها عده ای با کاسکت های زرد، زمین را می کنند و تو هی باید کلنگ بزنی تا فاصله ات را حفظ کنی. اما فرار نیست، شکستن قنداق تفنگ در جناق سینه ات نیست، مرگ نیست؛ دیگر از هیچ کس فرار نمی کنی. فقط فاصله ات را حفظ می کنی. با هر دوازده ضربه یک قدم می روی جلو، و پشت سرت مردی با بیل خاک را می دهد بالا. آشناست. بزن، بزن، دوباره بزن. راست نزن، چپ نزن، به نخ های دوطرف کانال نگاه کن و همین جور وسط را بزن. با تمام جان و احساست بزن. دیوانه نشو، هصیان نکن، داد نکش، سر به زیر باش، برن، همه چیز درست می شود.
تنهایی یک اصل غیر قابل انکار در داستان تماما مخصوص است که ربطی هم به خاستگاه طبقاتی و ملی شان ندارد.
دنیا پر از آدم هایی است که همدیگر را گم کرده اند.
پایان روزگار برای همه همان است که از ابتدا جلوی دید بود و کسی نخواست که ببیند. شاید هم کسی باور نمی کرد که آن رویدادهایی که در دوره نوجوانی دیدیم بزرگترین حکایت تاریخ میهن مان بود.
خیابان مصدق، مرکز اصلی زد و خورد بود و ما نمی دانستیم. ته جنگ بود، تیر خلاص جنگ بود، جهنم بود، و ما نمی دانستیم. بعدها این تصور رهایم نمی کرد که بازیگران هر دو طرف وارد جنگی شده بودند که آن دیگری می خواست. جنگی که از اول محکوم به شکست بود، یکی همان روز شکست می خورد، و دیگری برای همیشه.
خیابان مصدق، مرکز اصلی زد و خورد بود و ما نمی دانستیم. ته جنگ بود، تیر خلاص جنگ بود، جهنم بود، و ما نمی دانستیم. بعدها این تصور رهایم نمی کرد که بازیگران هر دو طرف وارد جنگی شده بودند که آن دیگری می خواست. جنگی که از اول محکوم به شکست بود، یکی همان روز شکست می خورد، و دیگری برای همیشه.
غربت این نسل دست کمی از غربت آنهایی که پس از مشروطه جلای وطن کردند یا آنهایی که همین امروز خاک ایران را ترک می کنند ندارد.
آیا آخرین تصویر خورشید در مرز کشورم مثل بادبادکی بود که نخش از دستم رها شده بود؟
آیا آخرین تصویر خورشید در مرز کشورم مثل بادبادکی بود که نخش از دستم رها شده بود؟
وقتی خودآگاه از چاره باز می ماند، ناخودآگاه ما را در رویا پیش می برد. این شاید عصاره ی همه ی داستان های خیال انگیز واقع گرایانه ای است که نویسندگان معاصر در همه جای این دنیای وانفسا روایت کرده اند.
آدم هایی که در خواب می آیند و حرف می زندد و هستند کجا می روند؟ بقیه ی زندگی شان کجاست؟ آیا آنها زنده اند و ما رویای آنها هستیم؟ یا ما زنده ایم و در رویای آنها گاهی حضوری داریم؟ چقدر بی مرز و راحت اند، دیوار ندارند، زمان ندارند، تابلو ندارند، مرز ندارند، و ما از هر جای زمان شان می گذریم به جایی دیگر. آیا جهان آنها تکامل یافته ی جهان ماست؟ آیا ما هم وقتی به آنها پیوستیم هر جا که بخواهیم با یک اراده می رویم؟ در هر زمانی؟ به هر خانه و شهری؟ کنار هر آدمی؟
آدم هایی که در خواب می آیند و حرف می زندد و هستند کجا می روند؟ بقیه ی زندگی شان کجاست؟ آیا آنها زنده اند و ما رویای آنها هستیم؟ یا ما زنده ایم و در رویای آنها گاهی حضوری داریم؟ چقدر بی مرز و راحت اند، دیوار ندارند، زمان ندارند، تابلو ندارند، مرز ندارند، و ما از هر جای زمان شان می گذریم به جایی دیگر. آیا جهان آنها تکامل یافته ی جهان ماست؟ آیا ما هم وقتی به آنها پیوستیم هر جا که بخواهیم با یک اراده می رویم؟ در هر زمانی؟ به هر خانه و شهری؟ کنار هر آدمی؟
و امکانات دغدغه ی این نسل است که قدرت پیش بینی خود را از دست داده است.
تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو می شود چهار، هنوز نفهمیده ای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشه های عدد دو ساییده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چقدر قد کشیده به دو نرسیده، و گاهی از آن بر گذشته، می دانی؟
تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو می شود چهار، هنوز نفهمیده ای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشه های عدد دو ساییده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چقدر قد کشیده به دو نرسیده، و گاهی از آن بر گذشته، می دانی؟
غریب نخواهد بود اگر فکر کنیم که ما همه شگفت زده زندگی مان را پایان خواهیم داد: مات بر نطع سیاه و سپید.
سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می بینی.
سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می بینی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر