تابستان تمام بود، و من خوب می شدم. تب رفته بود و لرز نمی آمد؛ و بعد باز مدرسه مان باز شد، و ما می رفتیم. در روز اولی که می رفتیم در راه مدرسه دیدیم با کلنگ بازار و خانه های پهلو را دارند می کوبند. دیوارها همه رمبیده بود، و روی بام های به جامانده یک تکه کهنه ی قرمز به باد می جنبید. سقف فروکشیده و اندود بام های گلی گاهی در پشت شیشه ی درهای بسته ی اتاق ها بود. گاهی دری نمانده بود، و از دور آستانه ها جز یک ردیف حفره ی خالی نبود. در خانه ها گاهی در گوشه ای هنوز کسی زندگی می کرد. در کنج یک حیاط از مفرش و گلیم، و در کنج دیگری از بوریا پناه ساخته بودند. گاهی کنار حوض فرورفته ای زنی سرگرم شستن بود. نارنج ها میان تل خرابه هنوز از لای برگ های خاک آلود می درخشیدند. و هی کلنگ بود که بر سقف بام ها می خورد، و خشت و خاک بود که هی می ریخت. می رفتیم. بابا برایم گفت می خواهند آنجا یک فلکه ی بزرگ بسازند، و بعد یک خیابان هم از هر طرف بهش برسانند. پرسیدم فلکه یعنی چه؟ نمی دانست. گفتم برای چه؟ آن را هم نمی دانست. می رفتیم.
گلستان، ابراهیم. از روزگار رفته حکایت. بازتاب نگار، 1383. ص 21.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر