چیزی از این شعر به من نمی ماند، جز همان دلتنگ غروبی خفه بر در.... برای خود شهریار هم گمان ندارم چیزی بیشتر مانده بوده باشد. باقی را برای دل ما گفته است که قدیمی تریم و هنوز دلمان برای آدم ها و مکان ها و زمان ها و چیزهای قدیمی تر تنگ می شود.
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را
یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلّه ی پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره ی مادر
کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه ی مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کُشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه ی اموات فضائی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رُخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مَهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاسِ مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچّه ی همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصّه ی سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شِیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پُر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صِغرم را و نقوش و صُوَرم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همه ی گمشدگان یافته بودم
از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را
این خنده ی وصلش به لب، آن گریه ی هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه ی صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلّا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه ی دیوار، درِ خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عائله ی دربدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعائی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را
شعر از شهریار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر