۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

بیست سوالی

پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، یک تغییر. چیزی را قرار است تکان بدهند یا عوض کنند. همیشه همینطور است. تغییر در پشت دری است که تو این سویش ایستاده ای. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. می شود به نرده های ایوان کوچک جلوی در تکیه داد. محکم اند. نمی شود افتاد. یک طبقه بیشتر نیست. نه، بعید است با سر بروی توی استخر، بدنه ی استخر آن طرف تر است. آبی در آن نیست. هیچوقت نبوده است. می شود سر خورد کف استخر، تا آن ته، و باز برگشت. ذهنم از فکر سر خوردن کف استخر بی آب خاکی می شود. می تکانمش. برمی گردم بالا، بالای پله ها. دری نرده ای است که زمانی راه را بر خون درون انگشتم بست. در برای بستن است. خون دیگر قرمز نیست، بنفش می شود. می گویند کبود. مثل پشت ناخن لای در مانده، یا کشیده شده در زندان. سیاهچال درست همان زیر است. اتاقی کوچک و تاریک به اندازه ی یک نفر که بایستد، برازنده ی نام سیاهچال. جابه جا کردن چیزها در سیاهچال سودی ندارد. همیشه همانطور به نظر می رسد. فقط اگر پشت در ایستاده باشی فرقش را احساس می کنی. انگار جا به جایی در درون تو روی می دهد. چیزی را برمی دارند، چیزی را می گذارند، چیزی را تکان می دهند. بعد می گویند که بیایی تو. می روی؟ اگر نمی خواستی باید همان اول می رفتی. حالا که مانده ای دیگر راهی نیست جز رفتن، زیر نگاه های کنجکاو. نگاه خندان آنها که به شیطنت چیزی را برداشته، نگاه پکر آنها که می خواستند چیزی را بگذارند جایی و دیگران نگذاشتند، نگاه غمگین آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از تو که بیرون مانده بودی، و شاید هم نگاهی نگران. می روی میان همه ی نگاه ها و نگاه می کنی. دری بسته شده است، دری باز شده است، در آتشدان بخاری نفتی اتاق مانند دهان مرده باز مانده است. نه آتش در درون دارد و نه گرمایی در بیرون. گویی سالها گذشته است از آن زمان که اتاقی را به آتش کشید و قرنها از آن روز که گونه هایمان را سرخ کرد. دری بازمانده است و دیگر هیچ. دهانی باز از پیکری سوخته که به سیاهی می زند. می خواهم بروم بیرون. نمی شود. حرفی نیست. سکوت می کنم. پا به پا می شوم. صدایی نیست. سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است. جایی برای تکیه دادن نیست. باید نشست. می نشینم. می گویند نگاهم غمگین است، مانند آنها که تمام این مدت را ساکت بودند، ساکت تر از من که بیرون مانده بودم. حالا باز فکر می کنم پشت دری ایستاده ام، در تشویش یک جا به جایی، و دهانم مانند مرده باز است. همیشه همینطور است. صدایی نیست، سکوت نشانه ی خوبی نیست. هیچوقت نبوده است.

هیچ نظری موجود نیست: