۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مرهم

می دانم، اگر بودی هم خبر خاصی نبود، شده بودی یک آدم جا افتاده که از شور و حال جوانی اش خبری نیست، مهاجری در گوشه ای از دنیا یا غریبه ای در میان وطن، که سال تا ماه از هم خبری نداشتیم، نه تولدی و نه عیدی و حتی مجلس ختمی. تفاوتی نمانده است میان تو که خاک شده ای و ما که پوسیده ایم. با این همه نمی شود فکر نکرد به امکان بودن ات. اما تو فقط مُردی، حتی نگاه هم نکردی، وگرنه رد خون را هم بر شقیقه ی خودت می دیدی وهم در چشم ما. اما تو فقط مُردی. یک خودکار بیک باقی گذاشته ای که نمی نویسد، یک تصویر به جای مانده است که نمی گوید، یک راه مانده است که نمی رسد، و یک چشم اینجاست که نمی خشکد. همین.
آمدنی که شدم، مرهمی برای شقیقه ات خواهم آورد، شاید خون اش بعد از این همه سال بند ییاید.

هیچ نظری موجود نیست: