دور، دور، دور از آنچه نزدیک می نمود،
"حالا دیگر باید بمیرد ... مورچه ها حسابی دورش را گرفته اند."
دیر، دیر از آن هنگام که نامش حال بود،
"به مادرم گفتم دیگر تمام شد، گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد، باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."
دشوار، دشوار، دشواری زیستن، دشواری بودن، دشواری گفتن، "دشواری وظیفه"، "توان غمناک تحمل تنهایی"
"به آلمانی که حرف می زنی حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غمبادی، نه ... ای مرده شور این حال آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف می زند، همه ی هستی اش می آید بالا."
بیگانه، با زمان، با مکان، با اکنون،
"هر وقت می آیم لقمه ای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض می کنم، گریه راه نفسم را می بندد و دلم می خواهد با همان لقمه که فرو می دهم در هق هقم خفه شوم. نمی دانم چرا.... گفت: برای اینکه بوی شرافت می دهد.... گفتم چی؟ ... نان."
چیزی ... جایی ... جا مانده است و فقط یاد جا ماندنش با من است.
ابراهیمی، نادر. بار دیگر شهری که دوست می داشتم.
فرخ زاد، فروغ. در آستانه ی فصلی سرد.
شاملو، احمد. در آستانه.
معروفی، عباس. فریدون سه پسر داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر