وقتی بازمانده ی قافله ای جنگزده و انقلاب زده باشی و سنی هم از تو گذشته باشد بیشتر در این روزهای پایان سال (یا اغاز سال برای آنان که هنوز امیدی دارند) به یاد گورستان ها خواهی بود تا سفره های هفت سین. و چون پایی به گورستانی باز نیست در این وانفسایی که همه از خوردن و نوشیدن و کردن دم می زنند، این تب و لرز آخر سال فرصتی بود که همه ی ارواح گذشتگانت به سراغت بیایند و حالی از تو بپرسند: آن یک با آخرین چهره ای که از او در آخرین دیدارش بر ذهن نقش کرده ای و دیگری با نقشی از جسد بی جانش و آن دیگر فقط با لبخندی از دور یا این یکی با چهره ای سرشار از درد در آخرین دم های زندگی. نه کلامی و نه سخنی، که همه پیشتر گفته شده اند. فقط گاهی نگاهی که یعنی کجایی و گاهی اشارتی که یعنی بیا. و من خسته از تب و لرز فقط پلکی روی پلک می گذارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر