۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

بازی ناتمام

... برد و باخت پوچی ست. دعوا بر سر هیچ. خسته ام و این خستگی مال قدیم است، مال آن رقابت های درونی، باخت ها، مسابقه های تمام نشدنی ست.
...
و بعد؟
وبعد ندارد. "بعد" همان کلاه قدیمی بود که به سرم رفته بود. نمی دانستم به کی و چی متوسل شوم. وسط زمین و آسمان معلق بودم و زیر پایم خالی بود. اگر به نامه های "میم" جواب داده بودم همه چیز عوض می شد، دست کم، سرنوشت من. می خواستم به همه ی کارهایم را بکنم و سر فرصت به دنبال او بروم. می خواستم اول دنیا را عوض کنم. کتاب هایم را بنویسم. اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم و بعد، با دست پر، به دنبال "میم" بروم. خبر نداشتم که عشق منتظر آدم ها نمی ماند و خط بطلان روی آن ها که حسابگر و ترسو و جاه طلب اند می کشد.
در زندان بودم که خبر تصادف ماشین و مرگ "میم" به گوشم رسید. سال دوم انقلاب بود.
...
مرگ زیر کت چهاردگمه ی عموجان پنهان بود و موهای رنگ کرده اش بوی پیری می داد. زمان سریع تر از آرزوهای او گذشته بود، سریع تر از قطاری که در رویاهای او رو به سوی شهرهای ناشناس در حرکت بود.
...
هوا رو به تاریکی ست. کجا هستم؟ کسی در دور و برم نیست. گم شده ام. پیش پایم کویری خاموش رو به سوی سرزمین های تاریک و ناشناخته پیش می خزد. قلبم می کوبد. باد تنها مخاطب من است. بی هدف و مقصد پیش می روم. به زودی شب خواهد شد. ترسی مبهم توی تنم می چرخد و دست سردش را به پس سرم می کشد. تند می کنم. کفشم پایم را می زند. به دنبال درختی، نشانی از دهی، آدمیزادی می گردم. دور می زنم و به سمت چپ می روم. بیابان نگاهم می کند و همهمه ای گنگ و پراکنده در فضاست. چشمم به کوره راهی باریک می افتد که چون نشانه ای جادویی مرا به سوی مکانی نامعلومی هدایت می کند. خسته ام. تشنه ام. افنان و خیزان، خوردم را رو به جلو می کشم. گه-گاه، کوره راه قطع می شود و باز، از فاصله ای دورتر ادامه می یابد. با خودم فکر می کنم که هرگز نخواهم رسید. چاره ای جز رفتن ندارم. تنها امید من این راه ناهموار باریک است.
...
صدای خش و خش علف های بلند می آید. "میم" میان ستاره ها شناور است. مرغی در دوردست می خواند. خواب و بیدارم. فشار کهنه ای که روز و شب روی قلبم بود، مثل مه صبحگاهی، آرام آرام، از روی سینه ام برمی خیزد و ناپدید می شود. حسی ساده و سالم در جانم می نشیند و آرامش و خاموشی درخت گلابی به من نیز سرایت می کند. یک شب، یک ساعت فراغت، یک فرصت موقتی برای بودن و گریستن، خالی از تب و تاب و ترس و دلهره، خالی از حساب و کتاب و میزان و مقیاس و اندازه، برایم کافی ست.
 
ترقی، گلی. جایی دیگر. نیلوفر، تهران: 1389.

هیچ نظری موجود نیست: