۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

...

از مرزی می گذری که هیچ را از هیچ جدا می کند. پایی از سویی برداشته می شود و در سویی دیگر فرود می آید. اگر نه برای پیکان زمان بود که همواره به یک نوا در گذر است، هر آیینه گمان می کردی که در گردش پرگاری گرفتار آمده ای که هیچ سویش را از سوی دیگرش نمی توان بازشناخت. و هم از این روست که در خواب هایت همیشه پیکانی هست که رو به دیگر سو دارد و دالانی که تو را از میان زمان سر می دهد به چیزی در پایان کوچه های آرزو. پس این مرز میان هیچستان را شاید که ما همیشه در نوردیده ایم در خواب هایمان، آن هنگام که نبوده ایم تا خوابی را به یاد بیاوریم، و تا همیشه در بیداری های اندیشه مان از آن می گذریم، چون برداشتن پایی از سویی به سویی دیگر. و می رویم تا پشت دیوارهای بلند کوچه های بن بست و می نشینیم تا رسیدن سر برسد.

هیچ نظری موجود نیست: