۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

آب، در خوابگه مورچگان

گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب
آنقدر فریب است و فریب است و فریب!
در آخر کار دانی این، لیک افسوس!
جز لحظه ی کوتهی نمانده است نصیب.

گفتم شب دوش. گفت توفان که گسست
گفتم آن مرغ. گفت بر بام نشست.
گفتم که بر آن بام چه افتادش؟ گفت:
چون بام زهم شکست، او نیز شکست.

در دایره ی ممکن ناممکن زیست
من راهت بنمایم ای مرد که چیست:
هشیار به هر چیز که گویند که هست،
بیدار به هر چیز که گویند که نیست.

دل خام تو شد و لیک جانم باقی ست.
آن عهد که بود در نهانم باقی ست.
گامی به من آی تا به پایان گویم
آغاز چگونه داستانم باقی ست.

تیک تیک. چه به شیشه شب پره می کوبد.
آشوب زده ست باد و می آشوبد.
دستی ز گریبان سیاه دریا
بیرون شده تا هر بد و نیکی روبد.

ما را چه که در فرنگ چون ساخته اند
فواره هیون و پل نگون ساخته اند؛
زآن خیل درندگان خبر بس کانان
هر چیز پی ریزش خون ساخته اند.

پای آبله مردی ام بر در به نیاز
ببریده بیابان به در، از راه دراز.
در زمره ی خفتگان، دریغا، کس نیست
کاوا دهمش، بشنودم یا آواز.

شب نیست که آه من نینگیزد سوز،
روزی نه که از شبم نه تلخی آموز.
می پرسی از روز و شبم؟ خوددانی
نه شب به شبم ماند و نه روز به روز.

در زلف سیاهش دل من باز مپرس.
با شب به کجا می برم این راز مپرس.
گویند که: سوی صبح، ره دارد شب.
شب گشت دراز و صبح در ناز، مپرس.

از شعرم خلقی به هم انگیخته ام.
خوب و بدشان به هم در آمیخته ام.
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریخته ام.

یک روز مباد و هر بلایی بادم
روزی که به دل بی غم رویت، شادم.
روزی که به رویت ای وطن درنگرم
ویران تو ارزد به هزار آبادم.

یک روز ز مردمی امانی جستیم.
روز دگر از امان نشانی جستیم.
دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟
نامیش به کهنه داستانی جستیم.

نیما یوشیج. آب، در خوابگه مورچگان. انتشارات امیرکبیر، تهران: 1354.

هیچ نظری موجود نیست: