۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

بهار

لادبن عزیزم

دیشب تازه در بستر خود افتاده بودم که کاغذ تو رسید. نوشته بودی که بهار است و باید خوشحال بود. با این خوشحالی سر و کاری ندارم.
اما به این که در این موسم پر از نشاط باید به قلب مصیبت زده ی خودمان و دیگران نگاه کنیم با هم به یک عقیده ایم.
منتهی گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم می سوزاند. بدی وضع زندگانی هم به قدر خود صدمه می زند.
ای لادبن عزيزم! هيچ چيز برای من اينقدر قابل حسرت نيست و به آن حسد نمی برم که مردم کم هوش را ببينم اين همه خوش اند و می خندند... کاش من هم مثل آنها مي توانستم بهار را هميشه با نشاط ببينم. اما قلب من شبيه به شعله ی آتشی است که هر قدر بيشتر مشغول مي شوم بيشتر مرا مي سوزاند. چشم های من پاره ابری است که هرگز از باریدن خسته نشده است. آيا مي توانم اشک وحسرت را از طبيعت مسلط خود گرفته در عوض به او خنده و شعف را بدهم؟
مردمان بي خبر به من تبريک گفته می گويند "صد سال به اين سال ها". دشمني از اين واضح تر، در صورتي که من هنوز براي يک لب متبسم مي نالم؟ در اين وقت، عزيزم، که همه کس به تفرج مي روند، همه جا صدای شعف است، همه جا جلوه های جوانهای به سن من و دختر های قشنگ است، من در اين شهر به اين گمنامی به نفس افتاده ام.
خيال مي کنم آسمان مي گريد. گلها به رنگ قلب من خونين شده اند. بادها مي نالند و بنفشه هم سر به زير انداخته و مثل من محزون است.
بهار کجا خوب است؟ کجا این موسم پر از نشاط است؟ آه لادبن، گوش بده! بدبخت ها مي سوزند. بيچاره ها زاری مي کنند، وقتي آسمان عشق و طبيعت هم مثل بچه ها گريه مي کند.
هرگز گردش زمين و موسم تبديل يافته کسي را خوشحال نمي کند. قلب است که ايجاد آن را مي نمايد.
من الان مي خواهم گريه کنم. مي خواهم خسته شده بخوابم.
عزيزم! قشنگ ترين منظره های عالم مثل عشق صاف و متبسم است. اما در عقبه ی خود همه اش اشک و حسرت پنهان دارد. بگذار بخوابم.

نیما

7 حمل 1302
(28 مارس 1923)

از نامه های نیما یوشیج

هیچ نظری موجود نیست: