... پس یک روز پدر رفت آن طرف تقاطع خط آهن سمت چلیک سازی که چند تا تیر چوب بلوط بگیرد، و آنجا مدتی ایستاد تا یک نقاش را که روی راهبندها را نواری نقاشی می کرد تماشا کند، بعد همانطور که شروع کرد به نقاشی، راهبندها آهسته بالا رفتند، تا نشانه ی راه-باز. بعد نقاش یک نردبان زیرپایی آورد و رویش ایستاد و نقاشی را از روی نردبان ادامه داد، اما رنگ روی قلم مویش تمام شد، بنابراین نقاش آمد پایین و قوطی رنگش را برداشت و برد بالای نردبان و به یک قلاب آویزانش کرد، و درست وقتی قلم مو را توی رنگ زد، تازه شروع کرده بود، که راهبندها به آهستگی دوباره آمدند پایین ... نقاش دور و برش را نگاه کرد، اما هیچکس نگاه نمی کرد، فقط پدر یک لبخند کوچک زد، و نقاش کاملا آرام از پله ها پایین آمد، اول قوطی را برداشت و قلم مویش را در رنگ زد. اما هنوز نقاشی نوار دوم را شروع نکرده بود که ناگهان راهبندها باز بالا رفتند، نقاش آنجا ایستاده بود، با رنگی که از قلم مویش می چکید، صبر کرد، اما خیلی طول کشید، پس دوباره از پله ها بالا رفت، اما رنگ از قلم مو رفته بود، پس پایین آمد، اما تا قوطی اش را ببرد بالا و به قلاب آویزان کند، راهبندها دوباره پایین آمدند، و هنوز از پس یک دانه نوار برنیامده بود ... هیچکس توجهی نمی کرد، فقط پدر، که این توطئه ی سرنوشت را بر او می دید، لبخند زد، اما هنوز نمی دیدی که این برایش چه معنایی دارد. و بنابراین، همانطور که پدر به تماشای نقاش از کارگاه چلیک سازی آن طرف خط آهن ادامه می داد، همانطور که راهبندها برمی آمدند و می افتادند، همانطور که قطاری گذشت، و لوکوموتیوها و قطارهای باری خط عوض کردند، استاد نقاش، به جای عصبانی شدن، آرام تر و آرام تر می شد، همانطور که از پله ها بالا می رفت و راهبندها پایین می آمدند، هر بار قوطی رنگش را فراموش می کرد، اما با شکیبایی باز می گشت تا برش دارد، فقط تا اینکه راهبند بعد از یکی دو قلم زدن دوباره از او دور شود، و مجبورش کند تا دوباره بساطش را عوض کند... و پدر یکباره در این نشانه ای برای خودش دید، خودش را در این نقاشی راهبندها دید، در آن تصویری از سرنوشت خودش را دید، به انتظار ماند، و البته، استاد نقاش نقاشی کرد و تنها یک نوار سیاه را تمام کرد. و پدر رفت برای عوض کردن تیرها و تیرک ها و تخته ها، بی خیال اینکه بارکش سفید محورش شکسته بود و موتورش خرد بود، و اینکه هر چرخی دنده و ترمزی شکسته داشت، متمرکز شد روی جزییات و از اندیشیدن به اصول سرباز زد.
...
... همه چیز به ریشه اش باز می
گردد، حالا می توانم ببینم که زمان به راستی ساکن ایستاده است و زمانه
ی نویی به راستی آغاز شده است، اما من تنها کلید زمان های قدیم را
دارم و جدیدش از من دریغ است، و در هر حال من در زمانه ی نو
نمی توانم زندگی کنم، چون به گذشته ای تعلق دارم که اکنون مرده است.
بهومیل هرابال، شهر کوچکی که زمان در آن ساکن ایستاد. ص 129 و 298. برگردان آژند اندازه گر.
Hrabal, Bohumil. The Little Town Where Time Stood Still. New York Review Books. 1976.
Bohumil Hrabal 1988 Czech writer foto Hana Hamplová.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر