دستنویس گزارش پروژه را که تمام کردم بردم دادم دستش، گفتم کار دکتر است، گفتند شما تایپ میکنید. از دید من بیست و دو سه ساله، مردی بود پنجاه و اندی ساله شاید، یا دست کم از چهرهاش و از موهای ریختهاش چنین برمیآمد. گفت اینها که شماره صفحه ندارند. نگرفتم موضوع رو. گفتم خب همانطور که تایپ میکنید میزنید شمارهها رو، یا اگر نمیشود آخر سر خودم با دست مینویسم. گفت کاری به اون ندارم، اینها رو که دادی دست من اگر از دستم ول بشه - با دستش ادای رهاکردن کاغذها و ول شدنشان از روی نرده و ریختنشان توی چشم پلهی دو طبقه را درآورد و باز دستش رو با کاغذها جمع کرد این طرف نرده - بعد چه جوری میشه دوباره مرتبشون کرد. یه شماره بزن همین پشت کاغذا که گم و گور نشه چیزی. فهمیدم اون موقع. گفتم باشه شماره میزنم میارم. هنوز هم گاهی که چیزی تو زندگی پرت میشه، همون حس بالای چشم پلهی دانشکده رو پیدا میکنم: دستهای کاغذ بیشماره رو میبینم که اون ته ولو شدهاند و برای برگردوندنشون دیر شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر