هنوز اولهای کتاب است، زمین سوخته از احمد محمود. صفحهای را ورق میزنم، چند سطر پایینتر، درست همان اول بند جدید، همه چیز میترکد. در همان یکی دو سطر اول بند لرزش انفجار را حس میکنم. انفجار واقعی بود و با یادی در گوشهای از ذهنم پیوند خورد. در گوشههای ذهنم میکاوم تا بفهمم این یاد از کجاست. من که هیچوقت در چنین انفجار نبودهام. در همهی سالهای موشکباران محلهی ما در امان مانده بود. بگیر چهارتا خیابان این طرف آن طرف را زده بودند که هیچکدام چنین تکانی نداشتند. این حس از جا کنده شدن، خالی شدن زمین زیر پا، یا حتی پرت شدن نمیتوانست ربطی با آنها داشته باشد. اینکه یکی دو گلوله از بیخ گوش در برود، حالا چه در دوران سربازی و یا همان انقلاب اصلا از زمین تا آسمان با ترکیدن زمین زیر پایت فرق میکند. ماندهام سرگردان برای اینکه به یاد بیاورم کدام تکان، کدام انفجار، یا کدام ضربه توانسته است انفجاری در بندی از برگی از کتابی را در من زنده کند. به یاد ماهی بر خاک افتاده در شاید وقتی دیگر از بهرام بیضایی میافتم که چگونه در حقیقت از یادی به یادی لغزید بی آنکه دل نگران حریم واقعیتها باشد. و میاندیشم شاید من آن انفجاری را تجربه کردم که زیر پای تو را لرزاند و لحظهای پیادهرویی در گوشهای از خیابانی را معلق کرد تا دیواری را برجایاش بتکاند: "ناگهان انفجار شدیدی ... موج انفجار ... میلرزاند ... از جا میکند ... همه غافلگیر میشویم ... صدای زنگ تلفن بلند میشود ... همه، در آغوش هم فرو میرویم ... پناه میگیریم ...". و سی سال بیشتر است که فهمیدهایم پناهی نیست از نبودنات.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر