قضیه این است که ما خودمان را سر کار گذاشته ایم. افکار و اندیشه ها گویا فقط در سر ماست که می گردد. هیچکس به هیچ جایش نیست که روزگار چگونه می گذرد. همه چیز کالایی است مانند سبزه و تره بار روز که می آید و می رود. درست مثل اینکه بشوی باغبان جایی و دلت خوش است به اینکه در آینده به گل ها برسی و درخت بکاری و در حین کار خیالی نیست اگر چند بار کود هم ببری و بعد دریابی که اصلا صاحب کار برای همان کودها پول می دهد و یک روز هم در می آید که همه ی باغچه را بکوبند و صاف کنند تا بار کود راحت بیاید و برود و تو می مانی و بار کود تا آخر عمر. حالا حکایت زندگی است با همه ی بالا پایین های احمقانه اش. همه ی تلاش ها را که جمع می زنی می بینی سر آخر دو کار مفید از زندگی در نمی آید و آن دو کار هم فقط به نظر خودت مفید بوده است و بس. همه ی نفع زندگی رفته است به جیب جماعتی که سبزه و تره بار روز را به ما فروخته اند و از ما چون گاو شیری بهره کشیده اند. و ما همه ی اینها را تاب می آوریم چون زنده هستیم، یا چون گرگ بیابان از "انتخاب ساده ای میان سوزشی خرد و زودگذر، و یک رنج غیرقابل اندیشیدن، حریصانه و پایان ناپذیر" ناتوانیم. شاید هم در بند روز انتقام هستیم، از زندگی و روزگار و البته خودمان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر