۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها

همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها اشاره ای است به ترق و تروق یک مشت تخته پاره ی سر هم بندی شده در اشکوب هایی که قرار بوده پاسخ گوی فزون خواهی آدم های بی هویت باشند و حالا تاب وزن آنها و ورجه وورجه هایشان را ندارند. این صدای شبانه بازتاب تلاش های کلافه کننده ی آدم هایی ست که به زور برای خودشان بهانه های زندگی می تراشند تا خیال برشان دارد که کاری می کنند.

مشکل آدم های داستان از غربت زدگی آغاز می شود، بیگانگی از مکان.

"هر تبعیدی برای آنکه بتواند در سرزمین جدیدی فرود آید، به یک پایگاه نیاز داشت. انتخاب سرزمین جدید هم با شخص تبعیدی نبود. باید می دید این پایگاه - که معمولا برادری بود یا خواهری یا دوست و آشنای نزدیکی و، خیلی که دستش از همه جا کوتاه بود، گاه دوست دوست آشنای دوری - کجا دست می دهد. آن وقت روی سر میزبانش خراب می شد و پس از مدت کوتاهی هم، به حکم قوانین نانوشته ی تبعید، این پایگاه برای همیشه ویران می شد تا بعدها تبعیدی تازه وارد به نوبه ی خود پایگاهی شود برای یک تبعیدی تازه وارد دیگر و دور و تسلسل ادامه یابد. هیچکس هم مقصر نبود. چون نه میزبان و نه تبعیدی تازه وارد هیچکدام سر جای خود نبودند. میزبان که حس می کرد زمان برایش منجمد شده است بدخلق بود و خود را از دست رفته می دید. به علاوه، می بایست تا وقتی که تبعیدی تازه وارد وضعیت تثبیت شده ای پیدا می کرد هر روز همراهش به این طرف و آن طرف سگدو بزند. و تازه وارد، به عکس، خود را در وضعیت کاملا متضادی حس می کرد. نه تنها دردهای تبعید را نمی شناخت که به هر چه نظر می کرد رایحه ی خوش آزادی به مشامش می رسید. تبعیدی میزبان دائم با گذشته اش زندگی می کرد و تبعیدی تازه وارد می کوشید گذشته اش را فراموش کند. پس گفتگویشان گفتگوی گنگ خواب دیده می شد با مخاطب کر."

پس بیگانگی درونی می شود. وقتی ریشه ای نیست، هم ریشه ای هم نخواهد بود.

"اصلا مگر مرض داشتم خودم را درگیر شنیدن ماجراهایی کنم که اغلب نه فاعلش بر من روشن بود نه زمانش و نه محل وقوعش؟ همصحبتی من با دیگران چه فرقی داشت با وضع یک آسانسورچی، که دائما در معرض شنیدن ماجراهایی است که یا از ابتدای آن بی خبر است یا از انتهایش؟ تازه کسی از آسانسورچی توقع واکنش ندارد. خوشحال هم می شوند که حواسش جای دیگری باشد."

و درون گرایی قهری می شود. به پر و پای همه ی ما می پیچد، حتی اگر در تمام عمر از جای مان تکان نخورده باشیم.

"حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملا ایرانی است، هیچگاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم؛ گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم."

و من هنوز نمی دانم وقتی کار از کار گذشته باشد چه اشکالی در کشت و کشتار هست، حتی اگر هیچ چیزی حل نشود.

قاسمی، رضا. همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها. نشر کتاب، بی تا.

هیچ نظری موجود نیست: