از همه بدتر این خواهد بود که بخواهی بدانی از کجا شروع شد. همینطور باید در دهلیزهای خاطره ات برگردی عقب و دلیل پشت دلیل بیاوری برای زندگی و زنده ماندن و این خزعبلات. به جایی می رسی که دیگر جز تاریکی چیزی در اعماق آن دهلیزها نمی یابی و باید دست به دامن دهلیزهای تودرتوی خاطره کسانت باشی که شاید نوری بر آنچه فراموش شده است بیندازند. و این نور همیشه روشنایی نیست، که بیشتر به سردرگمی شب تاب هایی می ماند که اینجا و آنجا چیزی را روشن تر از آنچه هست می نمایانند. و هیچوقت نمی رسی به اینکه از کجا شروع شد، از دیروز، از سال پیش، از شهری که دوست داشتم، از مدرسه ای که می رفتم، یا از خانه ای که جا ماند؟ گویا از همه جا شروع شده بود و از هیچ جا شروع نشده بود. نه به دنیا آمدن آغازی است که می پنداریم و نه حتی کوچ اسلاف مان به دیاری که از آن رانده شدیم. آغازی در کار نیست، هر چه هست پایان است و هر چه بود پایان بود، پایانی بر نبودن، پایانی بر قرار، پایانی بر تاب و توان، پایانی بر ماندن، پایانی بر همه چیز و سرانجام پایانی بر بودن. از همه بهتر این خواهد بود که بخواهی بدانی در کجا پایان می یابد. نه به دهلیز خاطره ای نیازی هست و نه رانده شدنی به تاریکی های تودرتو. باید بخواهی که "قطره ی قطرانی" بشوی در "نامتناهی ظلمات". "دریغا، ای کاش ای کاش، قضاوتی قضاوتی قضاوتی، درکار درکار درکار میبود!».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر