۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

خاوران هنوز می‌خواند!



باور
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
 نه٬ نه٬ من این یقین را باور نمی کنم
 تا همدم من است نفس‌های زندگی
 من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می‌شود؟
 آخر چگونه این همه رویای نونهال
 نگشوده گل هنوز
 ننشسته در بهار
 می‌پژمرد به جان من و خاک می‌شود؟
 در من چه وعده‌هاست
 در من چه هجرهاست
 در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
 اینها چه می شود؟
آخر چگونه این همه عشاق بی‌شمار
 آواره از دیار
 یک روز بی‌صدا
در کوره راه‌ها همه خاموش می‌شوند؟
 باور کنم که دخترکان سفیدبخت
بی وصل و نامراد
 بالای بام‌ها و کنار دریچه‌ها
 چشم انتظار یار سیه‌پوش می‌شوند؟
باور نمی‌کنم که عشق نهان می‌شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی‌اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
نفرین برین دروغ٬ دروغ هراسناک
 پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
 پیغام من به بوسه لب‌ها و دست‌ها
 پرواز می‌کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لب‌ها و دست‌هاست
کاین نقش آدمی
 بر لوحه زمان
جاوید می‌شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی‌گمان
 سر می زند ز جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌ام
تا دوست دارم‌ات
 تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
 تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
 کی مرگ می‌تواند
 نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
 اما من غمین
 گله‌ای یاد کسی را پرپر نمی‌کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
 باور نمی‌کنم
 می ریزد عاقبت
 یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می‌شود
 زین خواب٬ چشم هیچ کسی را گریز نیست
 اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
سیاوش کسرایی

هیچ نظری موجود نیست: