اینکه تو می توانی این نامه را بخوانی یا نه دلیل نمیشود که من بنویسم یا نه. این را همیشه میدانستم٬ فقط نمیخواستم بپذیرمش. این شد گه گفتم پیش از اینکه سر سال سی همه خاک شده باشی حرفی زده باشم (ا). کسی نمیداند این را که از وقتی رفتی هوا سرد شد. نه اینکه بخواهم احساساتی بشوم با بخواهم ادا در بیاورم. خودت که میدانی اصلا آذر ماه سردیست. بعد هم که دیگر چیزی نمیماند از زندگی٬ همهش زمستان است تا آخر. یعنی برای ما که اینطور بود٬ تو آن آخرین رشتهای بودی که هوار برف را از سر زندگی همهمان دور نگهداشته بود (ب). بعد خب همه یک جوری خواستند خودشان را گرم نگهدارند در این سی سال زمستان٬ ولی انگار گرمی هم از پوشاک ما رفته بود. همهش خوردیم به کوچههای برفگیر باریک و بنبست که وصفش در همهی شعرها آمده است. یعنی تو بگو این یک گله راهی که با هم میرفتیم از سر فروردین تا وصال انگار شده بود راه کورهپزخانههایی که بهشان سر میزدی٬ آن هم در زمستان بیابانی سالهای شصت٬ بعدهم فکر کن مثلا یکی دو ساعت بعد از نیمهشب که وقت دفن اعدامیهاست یا گذاشتن کتابهای ممنوعه سر خیابانی ناشناس (پ). فکر کن همینطور بین کتابفروشیها میروم و انگار که چیزی عوض نشده که یک هو وسط بازارچه٬ درست کنار ستونی که ایستادیم اعلامیه را بخوانیم٬ زانوها طوری خم میشوند که دیگر نمیشود سرپا ایستاد٬ انگار وسط همان بیابان و برف و سرما و تاریکی هستم. حالا میبینی که نرفتن دلیل دارد (ت). نمیدانم اگر مانده بودی باز هم سرما این طوری همهی ریشههامان را میزد یا نه. شاید هم همه با هم زیر این برف میماندیم٬ مثل شبهای زیر پلهی موشکباران. شاید هم اصلا از اول همه داشتیم میرفتیم پایین و فقط تو یک کم زودتر رفتی٬ از بس که همیشه عجله داشتی و وسواس رسیدن (ث). خب این طوری هنوز جا هست که به گرد هم برسیم٬ ببینیم سردی دی بیشتر است یا آذر.
پانویسها:
ا.
یادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنین خستهی افسوس نیست
رفتهها را بازگشت
(سایه)
ب.
بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرندهای
(سایه)
پ.
خراب از یاد پاییز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان٬ شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه میخواهند از جانم
(شهریار)
ت.
من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
(شهریار)
ث.
یک ماه! که از هلال خود تا به محاق
یک چشم زدن رهایی از ابر نداشت
یک نقش! که در سینهی نقاشش مرد
یک راز! که ناخوانده به گورش کردند
یک لالهی وحشی! که به چشم شهلا
یک چهره زخود در آب و آیینه ندید
یک دختر کولی! که پر و پایی لخت
یک عمر به آفتاب صحرا جنگید
چون لاله یکی تنور افروخته بود
یک چشمه! که در منگنهی صخرهی کوه
یک عمر به اختناق در خود پیچید
یک راه نفس رهاندن از صخره نداشت
او تشنهی جلوه و جهان تشنهی او
افسوس که فیروزهی چشم مخمور
یک لحظه به این پرند آبی نگشود
(شهریار)
پانویسها:
ا.
یادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنین خستهی افسوس نیست
رفتهها را بازگشت
(سایه)
ب.
بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرندهای
(سایه)
پ.
خراب از یاد پاییز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان٬ شب تا سحر در جانم آویزد
خدایا این شب آویزان چه میخواهند از جانم
(شهریار)
ت.
من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
(شهریار)
ث.
یک ماه! که از هلال خود تا به محاق
یک چشم زدن رهایی از ابر نداشت
یک نقش! که در سینهی نقاشش مرد
یک راز! که ناخوانده به گورش کردند
یک لالهی وحشی! که به چشم شهلا
یک چهره زخود در آب و آیینه ندید
یک دختر کولی! که پر و پایی لخت
یک عمر به آفتاب صحرا جنگید
چون لاله یکی تنور افروخته بود
یک چشمه! که در منگنهی صخرهی کوه
یک عمر به اختناق در خود پیچید
یک راه نفس رهاندن از صخره نداشت
او تشنهی جلوه و جهان تشنهی او
افسوس که فیروزهی چشم مخمور
یک لحظه به این پرند آبی نگشود
(شهریار)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر