۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

یاد آن روزش

غلامحسین ساعدی را بر سنگ گور به همان قلم نوشته بودند که بر پشت جلد کتابهایش می‌نوشتند... گفت: می‌دانی همه اش به یاد آن روزش می‌افتم که خواستم مهمانش کنم. اینجا رسم نیست که کسی جور کسی را بکشد. یکبار٬ خوب می شود٬ اما همیشه او می‌داد. رفتم سراغش. پول نقد داشتم٬ حتی از بانک هم گرفتم٬ گفتم یکدفعه دیدی هوس مرده رنگ دار کرد. گفتم: "برویم٬ امشب را مهمان من." آمد. وقتی خواستم حساب کنم٬ باز دستم را گرفت. گفتم: "مگر قرار نبود؟" گفت: "نه٬ نمی‌شود." از دهانم پرید که هر کس بیشتر دارد٬ بدهد. گفت "قبول." بعد هم اشاره کرد که مثلا چند داری؟ هر چه داشتم رو کردم. گفت: "بد نیست." بعد هم دست کرد توی جیبش٬ این جیب و آن جیب٬ حتی جیب کوچک کتش و هی پول درشت و خرد در آورد و ریخت روی میز. یک کوه پول داشت٬ مچاله و صاف٬ خرد و یک چک. گفت: "بشمار." معقول پولی بود٬ مثلا بگیر خرج یک ماهش. من البته زیادتر داشتم. ولی او هر چه داشت همه را ریخته بود وسط.
باز به هق هقی دست بر پیشانی نهاده را مددی کرد. گفت: اینجا رسم نیست که هر چه داریم با خودمان ببریم این ور و آن ور.

گلشیری٬ هوشنگ. آینه‌های دردار. تهران: نیلوفر 1371. صص 42-41.

هیچ نظری موجود نیست: