کسی گوشی را برنداشت. پرس و جو کردیم گفتند از این جا رفته، خیلی وقت است که رفته.
گلی ترقی، خواب زمستانی.
نگاه بود یا شاید حرکت دستی به سویی. بعد رفتن بود و دیگر هیچ.
بعد کلام آمد، شاید یکی دو واژه ی ساده، و گاهی هم چندتایی که مثلا جمله ای. مکثی بود در لحظه های بی وزن زندگی. نه نشانی به جا می ماند و نه ردی، و باز رفتن بود.
کلام ها که جان گرفتند، فرصتی پیش آمد برای کش آمدن بی وزنی ها، رها در خلسه ی پیوندی. گاهی نشانی بود و گاهی نه. زمان نقطه چین می شد بین حس نبودن، نقطه ... هیچ ... نقطه ... هیچ ... هیچ ... نقطه ... هیچ ... هیچ ... هیچ ... هیچ. نشانی رفته بود و هیچ باقی مانده بود از پس سالیان.
پس کلام و دست و نگاه به کار شدند تا نشانی ها را بنشانند و آمدن و رفتن ها را بپایند و نقطه ها بشوند خط هایی بریده بریده که در انتهای زمان پیوسته باشند و رهایی به ابدیت بپیوندد و ... ناگهان هیچ. وقت رفتن نبود آن وقت که هیچ بر سر آوار می شد. نشانی ها بیهوده بود، آمدن بیهوده بود، کلام بیهوده بود، نگاه و دست بیهوده می گردیدند، و رفتن تنها واژه بود در گستره ی زندگی.
حالا دیگر نه نگاهی مانده است و نه حرکت دستی، نه کلامی بر زبان است که واژه ای بخوانندش و نه نشانه ای از آمدنی که رهایی بنامندش. زمان تهی از هر چیز به جز هیچ شده است و زندگی در زیر بار ترس از رفتن از حرکت بازمانده است. دریغ از یکی دو واژه ی ساده. دریغ از مکثی در لحظه ای بی وزن. دریغ از ردی و نشانی.
گلی ترقی، خواب زمستانی.
نگاه بود یا شاید حرکت دستی به سویی. بعد رفتن بود و دیگر هیچ.
بعد کلام آمد، شاید یکی دو واژه ی ساده، و گاهی هم چندتایی که مثلا جمله ای. مکثی بود در لحظه های بی وزن زندگی. نه نشانی به جا می ماند و نه ردی، و باز رفتن بود.
کلام ها که جان گرفتند، فرصتی پیش آمد برای کش آمدن بی وزنی ها، رها در خلسه ی پیوندی. گاهی نشانی بود و گاهی نه. زمان نقطه چین می شد بین حس نبودن، نقطه ... هیچ ... نقطه ... هیچ ... هیچ ... نقطه ... هیچ ... هیچ ... هیچ ... هیچ. نشانی رفته بود و هیچ باقی مانده بود از پس سالیان.
پس کلام و دست و نگاه به کار شدند تا نشانی ها را بنشانند و آمدن و رفتن ها را بپایند و نقطه ها بشوند خط هایی بریده بریده که در انتهای زمان پیوسته باشند و رهایی به ابدیت بپیوندد و ... ناگهان هیچ. وقت رفتن نبود آن وقت که هیچ بر سر آوار می شد. نشانی ها بیهوده بود، آمدن بیهوده بود، کلام بیهوده بود، نگاه و دست بیهوده می گردیدند، و رفتن تنها واژه بود در گستره ی زندگی.
حالا دیگر نه نگاهی مانده است و نه حرکت دستی، نه کلامی بر زبان است که واژه ای بخوانندش و نه نشانه ای از آمدنی که رهایی بنامندش. زمان تهی از هر چیز به جز هیچ شده است و زندگی در زیر بار ترس از رفتن از حرکت بازمانده است. دریغ از یکی دو واژه ی ساده. دریغ از مکثی در لحظه ای بی وزن. دریغ از ردی و نشانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر