منتظر تاکسی بودم، مثل همیشه، درست سر عباس آباد. چند بار آنجا بوده ام؟ نمی دانم. اولین بار امتحان نهایی ابتدایی بود، آن زمان که هنوز به کلاس پنجمی ها گواهینامه می دادند. چند سال پیش بود؟ نمی دانم. همیشه فکر می کردم از اولین های نسل جدیدم. حالا بیشتر به آخرین های نسل قدیم می مانم. قایقی بود روی آّب رودخانه، همان تاکسی، آنجا که بزرگراه بود. راننده از شاخ و شانه کشیدن های قدیم اش می گفت. روی آب می رفت و از بندها به آرامی رد می شد. مردم با پاچه های بالازده از آب می گذشتند، زیر پل مطهری. اول ها فقط پل بود، برای رفتن و آمدن. بعدها بود که فاصله ی پل تا کف بزرگراه را برانداز می کردم در جستجوی راهی. حالا هم که آب گرفته بود همه جا را. مردم باید می رفتند. برگشته بودم سر سهروردی، منتظر چمدانم در باربند اتوبوس. در را بست و رفت. انگار که من نبودم. ولی بودم. همان جای همیشگی. خیلی های دیگر هم بودند. درست گوشه ی چهارراه. جلوی گلف اجنسی. این یکی می رود تا آن دورها. وقتی هنوز همه بودیم. چقدر طول کشید؟ شاید شش ماه یا هفت. اگر می دانستم به همان زودی می گذرد، شاید حسابش را درست تر نگه می داشتم. یا دست کم همه اش نمی شمردم که کی فردا بشود، کی ماه دیگر، و کی سال دیگر. سال نشده بود که دور افتادیم. گفتم پشت چراغ قرمز می رسم به چمدان، راننده چراغ را رد کرد. حالا جلوی کتابفروشی بود، سر مفتح. چطور همه چیز برگشته بود عقب، نمی دانم. دیگر حساب از دستم رفته بود. زندگی تعریف صادقانه ای از فرورفتن بود و من نمی دانستم. می رفتم. آن طرف چهار راه ایستاد تا مسافری پیاده شود. دویدم. رفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. کاری نمی شد کرد. رفته بود. کاری نمانده بود جز بیدار شدن. ساعت را نمی شد دید. ولی بیدار بودم. کاری از دستم بر نمی آمد. فعلا رفتن در همه ی زمان ها صرف می شود و هیچ چیز از خود به جای نمی گذارد. فقط خواب مانده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر