اینجا محله ی ماست. بیشتر ایرانی ها در اینجا از من می پرسند کجای تهران می نشستید، چون می خواهند مطمئن شوند منزل ما شمال منزل آنها نبوده است. یک بار هم کریس هجز در تنها دیدارمان این را پرسید، لابد چون خبرنگار بود. بامزه اینکه چون تهران را می شناخت به نشانی های کلی هم راضی نبود و نام و نشان خیابان را می خواست! به هر حال اینجا محله ی ماست. جای خوبی به نظر نمی رسد، مگر اینکه بدانید قبل از آن کجا می نشستیم! تازه همین هم قرار نیست باقی بماند. برنامه هایی هست برای گسترش بزرگراه هایی که راست از وسط محله خواهد گذشت. چرا از محله ی ما؟ برای اینکه در همه جای دنیای نئولیبرال رسم بر این است که هزینه ی توسعه شهری را محله های کم درآمدتر بپردازند، به این بهانه که زمین در آنجا ارزان تر است، و به این دلیل که آدم های کم در آمد توان رویارویی با حکومت مردم پولدار را ندارند. پس ساکنان محله های پردرآمد می توانند از سروصدا و آزار پروژه های شهری در امان بمانند و برای رفت و آمد از بزرگراه هایی بهره برند که از کنار محله های کم درآمد می گذرند. البته شهرداری دیوارهایی را در کنار بزرگراه نصب خواهد کرد تا دورنمای فقر چشم رانندگان را نیازارد. و همه می دانند این دیوارها از بیرون زشت خواهند بود و جلوی صدا و آلودگی را نخواهند گرفت.
اینجا محله ی ماست. بحث عدالت اجتماعی به کنار، قرار است از مسجدی که ختم جوانان محل را زمان جنگ در آن می گرفتیم تا نزدیک بقالی آذری که برای حل معمای ریاضی نوشابه جایزه می داد را خراب کنند. هم دو تا سنگ دروازه ی گل کوچک می رود و هم خانه ی پر از قناری. نانوایی تافتونی احتمالا می افتد جایی وسط بزرگراه، اما آن دوزندگی که آن را دو-زندگی می خواندیم می شود جایی کنار حاشیه ی آن. مسیر خانه به مدرسه را هنوز نمی دانم چه می شود. اما اگر مدرسه و قنادی ارمنی روبروی اش نباشد، تصنیف فروش دم در هم که دیگر نیست، پس چندان دلبسته ی مسیرش هم نباید بود، ... فقط آن کوچه ی باریک و بلند ...
اینجا محله ی ماست. از حریم و حواشی که بگذریم، جایی است که می شود در پرواز به سوی تهران به آن فکر کرد. جایی است که فکر جدایی از آن در هنگام بازگشت می تواند تمام برنامه ی سفر را برهم زند. محله که نباشد می شود به هیچ چیزنیاندیشید و می شود به هیچ کجا بازنگشت، درست نمونه ی انسانی که دنیای نئولیبرال می طلبد.
اینجا محله ی ماست. روی نقشه های رسمی بخشی است جدانشدنی از کلان شهری بزرگ، درست مانند سمفونی تهران علیرضا مشایخی، ناهنجار و سرسام آور. اما در کودکی ذهن من شهری است کوچک که مرزهایش را توپ هایی که گاه و بیگاه از حریم بازی دور می شدند و دوچرخه سواری هایی که خیابانی را قطع نمی کردند، و ترس از ناشناخته ها در ورای نانوایی های دور روزهای جمعه تعیین می کردند، تهران کوچک، شهری بازگشتنی و دوست داشتنی.
۱ نظر:
http://www.facebook.com/Leilaye.Leili/posts/582590041753268
ارسال یک نظر