۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

حکایت ماندن و رفتن

The Death of Socrates (1787), Jacques Louis David (1748-1825)

همه اش این نیست که کجا باشی و چه کار کنی. هجوم زمان غارتگر امان نمی دهد که تفاوت را دریابی. خود بودن است که گستره ی درد را در وجود خودت و همه ی آنچه به نظر جهان بیرون می آید می پراکند. درد جاودانگی است یا اندوه جدایی: جدایی از دیروز، از کوچه ای آن سوی شهر، از آن کس و آن چه که نیست، یا نبود، یا نخواهد بود. تمام وسوسه های زیستن را در جایی دور و زمانی دیر رها کردیم تا به کاری بپردازیم که دیگر از یادمان رفته است. حالا تنها نشسته ایم با جام شوکران در دست، نه مریدی و نه مرادی، نه خالقی و نه مخلوقی، نه انگیزه ای برای ماندن و نه انگیزه ای برای رفتن، در میان زمینی که رد پای مان را بر نمی گیرد و زمانی که ما را به یاد نخواهد آورد. ما هرگز نبوده ایم. جامی خالی بر لبه ی سکویی بر این نبودن گواهی خواهد داد.

هیچ نظری موجود نیست: