۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

هذیان دل

هذیان دل

...
افسانه‌ی عمرم آورد خواب
عمری که نبود خواب دیدم
در سیل گذشت روزگاران
امواج به پیچ و تاب دیدم
از عشق و جوانیم چه پرسی
من دسته گلی بر آب دیدم

دل بدرقه با نگاه حسرت
...
خاموش و حزین خرابه گویی
افسانه‌ی خود به یاد دارد
چون پیر پس از قبیله مانده
عمری به شکنجه می گذارد
بس خاطره‌ها که با خرابی
هرساله به خاک می‌سپارد

افسانه‌ی اوست در دهن‌ها
...
آن بید کنار جاده‌ی ده
آیا که پس از منش گذر کرد
هر برگی از آن زبان دل بود
با من چه فسانه‌ها که سر کرد
او ماند و جوان عاشق از ده
شب همره کاروان سفر کرد

ای وای چه بی وفاست دنیا
...
شهریار

هیچ نظری موجود نیست: