۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

هول روز بعد

هی می روم و نمی رسم، هی چشم می اندازم و نمی بینم، هی گوش می خوابانم و نمی شنوم. نه راه راهی ست هموار، نه چشم انداز چشم اندازی ست دلخواه، و نه حتی صدایی به گوش می آید که بدانم کس دیگری هم هست. هر روز، هر روز، هر روز، می گذرم، می گذرم، می گذرم. نه جایی که بار بیاندازم، نه جایی که بیاسایم، و نه جایی که برسم. خسته، خسته، خسته، همه ی شب ها را از هول روز بعد نمی خوابم. و روز بعد می آید، بی هیچ ملاحظه ای و شرمی، و روزهای بعد، و شب های بعد، و روزهای بعد. شاید وقت ایستادن رسیده است، شاید هیچوقت رسیدنی در کار نبوده است. شاید بارها از خط پایان گذشته ام و بی خیال شکنجه ی رهواری دیگر را بر خود هموار کرده ام، که رسیدنی باید. باید جایی ایستاد، و زمان را مجال داد تا از درون ام بگذرد، از من پیشی بگیرد و من را در لحظه ای جا بگذارد که نام جاودانی اش گذشته است.

هیچ نظری موجود نیست: