می خواهی گوشه های زندگی را جمع و جور کنی، مثل یک جورچین، تا شکلی یا نمی دانم نمایی از خودت را ببینی. درست مثل خرده های یک آیینه که هر گوشه اش پیش کسی مانده به این خیال که این خرده شیشه ها تصویر خودش است. بعد که همه را پیش هم می گذاری می شوی مثل آدم های خواب رفته، یا چه می دانم هیپنوتیزم شده. رفته ای تا دو تا عکس را پیدا کنی، هزار جور خاطره ی دیگر می آید سراغ ات تا یادت بیندازد که فراموشی هم چیز خوبی است. انگار تمام خواب هایت تعبیر می شود. کلید واژه های تمام آن کابوس های روزانه و همه ی آن نشانه های سرگشتگی و گم گشتگی برای ات معنی می شوند. از همه مهم تر همه ی آن نشانه ها که در خواب دیده بودی دوباره جان می گیرند: سکوی کوچک کنار حیاط دبستان، فاصله ی میان کلاس تو و برادرت، پله های صبحگاه، آبخوری کنار دیوار، و استخر همیشه بی آب. و درمی یابی که چقدر این فاصله ها بزرگ بودند برای ات: می شد تمام زنگ تفریح را در میان شان دوید و باز بقیه را گذاشت برای روز بعد. و چقدر فاصله ی میان تو و همکلاسی های ات کم بود: حالا هی باید بروی تا برسی. و چقدر راه آمده ای تمام این چهل سال را و هنوز همان جایی. فقط در خودت متراکم شده ای، با همه ی این خاطرات که رهایت نمی کنند، رهایشان نمی کنی، و هی سنگین تر می شوی و بیشتر فرو می روی. هی می خواهی بلند شوی و نمی توانی، نمی خواهی که بتوانی. می خواهی برای کسی بگویی این خواب را، ولی در خواب که نمی شود حرف زد، چه برسد به فریاد. کودکی می آید تا گوش دهد، تلاش ات بی فایده است، همه را خودش می داند. درست مثل خودت که می دانستی. بعد فکر می کنی که پس اصلا چرا آمدم. شاید فقط برای اینکه خرده شکسته های آیینه هایی پیش ام مانده بود. گفتم شاید بخواهند گوشه های زندگی شان را نگاه کنند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر