مشکل فلسطین فقط در وحشیگری اسراییلی ها و آمریکایی ها خلاصه نمیشود. مردم بسیاری در جهان از درک جنایات اسراییل و آمریکا عاجز هستند. برخی اصلا از هرگونه شعور عاری هستند٬ مانند اغلب آمریکایی های سفید مسیحی که هنوز نسلکشی بومیان آمریکایی و بردهگی سیاهان و بهرهکشی هرروزه از اقلبتها را هم درک نکردهاند٬ و برخی سود خود را در عدم درک یافتهاند٬ مانند بیشتر یهودیان اسراییلی که دفاعشان از اسراییل چیزی کم از دفاع نازیها از هیتلر ندارد. گروه فراوانی از کنشگران صلحطلب هم همواره در پی آن بودهاند تا با آموزش این جماعت غافل و مدارا کردن با توسعهطلبیهای اسراییل مشکل فلسطین را حل کنند. نتیجهی این صلحطلبی چیزی جز کشتار و غارت بیشتر برای فلسطینیها به ارمغان نیاورده است. وقت آن رسیده است که مشکل خودمان و فلسطین و تمام جهان را با اسراییل یکسره کنیم. وجود اسراییل مشکل همهی جهان است. بگذار به قبای یهودیانی - که سواری ندادن دنیا به یهودیان را یهودی ستیزی میخوانند - بربخورد یا نخورد. آنها هم باید بتوانند تصمیم بگیرند تا بخشی از راه حل باشند نه مشکل. اسراییل به اندازهی جمعیت خود آدم کشته است و زندگی بر هم زده است. زمان آن است که سنگ روزگار بچرخد٬ با اسلحه٬ مشت٬ فحش٬ یا هر چیز دیگر که مردم به آن دسترسی دارند.
۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه
۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه
Fuck You USA - 2
هیچکس هم که این یادداشت را نخواند، رایانه های جاسوسان آمریکایی باید این نوشته ها را هم در میان انبوه مدارک دیگری که از مردم عادی کش می روند ثبت کنند و یک نسخه هم برای هم جرمان اسراییلی شان بفرستند. این است که همه ی مطلب به زبان فراگیر انگلیسی است، مبادا از ارزش های آن در برگردان کاسته شود.
نسخه ی فارسی را اینجا ببینید: Fuck You USA
Are you affiliated with NSA, CIA, FBI, DHS, or ICE? Or any company working with them?
Do you support Israel or USA? Even a little bit, because you were born there?
Do you like Nazi or Tea party? Or any other controlling party similar to Democratic and Republican parties in your country?
Are you working in military or prison industries? Drugs dealing with or without CIA? How about international oil and pharmaceutical corporations? Or global banking and insurance sectors?
Are you making money out of sweatshops? Or, a factory in South Asia, Central America, or Africa, even if you don't like to call it a sweatshop?
Do you beleive in global war with terrorism?
Do you think Palestinians should use non-violence strategies?
Are you proud to be white, Christian, American, Jewish, and so on?
Are you a Zionist or Fascist?
If you answered yes to any of these questions, or similar questions that may come to your own conscious, then, fuck you!
Otherwise, check back often. You never know, when you would be fucked with nationality, religion, ideology, or just business. It's a new world with neoliberalism, neoconservatism, and neonazism. It's a globalized world.
Labels:
اندیشه
۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه
از عسس ها و گزمه ها و آژان ها و پاسبان ها و پلیس ها و انتظامی چی های سراسر دنیا
"من عمدا لغت "آژان" را به جای پاسبان استعمال میکنم، زیرا واقعا اینها پاسبان نیستند. من قبلا هر وقت یکی از آنها را می دیدم که نیمه شب در خیابان ها چرت می زنند، به حالشان تاسف می خوردم. هر وقت به مناسبت عروسی یا عزا یکی از آنها دم در خانه ما پاسبانی می کرد، من به آنها با کمال میل و رغبت پنج قران و یا یک تومان می دادم. برای آنکه آنها را واقعا موجودات بدبختی می دانستم. حتی وقتی با یک نفر اروپایی سر این موضوع که پلیس در تمام دنیا از مردمان بدی تشکیل شده است، نزاع کردم و به او می خواستم ثابت کنم که پلیس ایران هنوز به منافع طبقاتی خود پی نبرده و پاسبانها به مقام اومپن پرولتر (ولگرد) تنزل نکرده اند ... ولی رفیق فرانسوی من متقاعد نمی شد ... و جدا اصرار داشت که پست ترین عناصر امروز پلیس ... را تشکیل داده اند و این مطلب به طور کلی در همه دنیا صدق می کند. اما روز اول که وارد زندان شدم، به حقیقت این مطلب پی بردم. در تمام چهار سال و نیم زندان حتی یک پاسبان هم ندیدم که واقعا وظیفه خود را انجام دهد. وقتی می گویم "وظیفه خود" مقصودم وظیفه وجدانی نیست، اصلا چنین توقعی ندارم. مقصودم وظیفه ای است که حکومت دیکتاتوری به او رجوع کرده بود.
یک نفر پاسبان نبود که نتوان او را با پنج شاهی تا یک تومان و دو تومان خرید. یک نفر پاسبان نبود که واقعا معتقد باشد...
... آژانها مخصوصا برای توهین به زندانی سیاسی تربیت می شدند. این رفتار آژانها با زندانیان یک علت مادی و اجتماعی نیز داشت. چه کسانی در دوره سیاه آژان می شدند؟ آنهایی که در زندگانی معمولی هیچ کار دیگری ازشان برنمی آمد، آنهایی که به کار تن در نمی دادند. اینها مردمان توسری خورده ای بودند و فشار زندگانی روز به روز آنها را توسری خورتر می کرد.
... آن وزیر نماینده ملت ایران در جامعه ملل و آن حاکم قصاب و این صاحب منصب کشیک که من در این فصل به نقاشی تصویر او میپردازم و آن آژان هایی که پنج تومان از زندان می گرفتند و شلاق می زدند و دو تومان از ما می گرفتند و شلاق را به چوب فلکه می زدند و آن مدعی العموم که دست نشانده شهربانی بود و آن وکلا که هر جنایتی را با شور و شعف استقبال می کردند و آن وزراء که غلام حلقه به گوش این دستگاه هستند و بودند، همه به هم می آیند. اگر یکی از آنها چنان نبود که بود، تعجب داشت.
... من در هر مورد این مطلب را تکرار میکنم. زیرا این دروغ که ملت ایران دیگر فاسد شده و از آن هیچ کاری برنمی آید بزرگترین سلاحی است که طبقه حاکمه و بیگانگان دشمن ایران به زیان طبقات زحمتکش و ستمدیده ایران به کار می برند و هر ایرانی با شرفی موظف است که جدا با آن مبارزه کند."
علوی، بزرگ. پنجاه و سه نفر. بی تا. بی جا. (شیوه ی نگارش از آژند است).
Labels:
اندیشه
۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه
همینطوری
همینطوری، وقتی مشغول کار هستی، یا اصلا در حال رفتن سر کار، یا گاهی همین که پا از خانه بیرون می گذاری، یا حتی در خانه هستی، یا ... بگذار راحتت کنم، همینکه سر از خواب بی خواب بر می داری، حالا با یاد رویایی یا کابوسی از شب پیش، انگار پتکی بر سرت می کوبند، یا لرزه ای در دلت می اندازند، یا هر هوار دیگری که بر سرت آوار بتواند بشود تا بفهمی که ای وای، ای وای، ای داد، فرسنگ ها و فرسنگ ها، دهه ها و دهه ها، دهه های بی انتهایی ست که از جایی که باید باشی، بگو خانه، یا وطن، یا ایران، یا تهران، یا سر کوچه ها و خیابان هایی که بودند، و ازکسی که باید می بودی، کسی که بود، رهگذر همان کوچه و خیابان، دور شده ای، دور، دور، دورتر، دورتر از آنچه هرگز در آن روزها گمان داشتی.
Labels:
روزنگار
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سهشنبه
نماند هیچ و ...
آهنگساز فکرت امیرف
اجرا ارکستر سمفونیک ملی آذربایجان
رهبر رئوف عبدالایف
خواننده عالم قاسمف
Labels:
پچواک
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه
ساز تو
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم
نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم
نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
شعرهوشنگ ابتهاج (سایه)
تار محمدرضا لطفی
ضرب محمد قوی حلم
۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه
از کینه و مشت، آنجا که مشت زندگی است
و بیشتر، از آنچه ادبیات بدان موظف است سخن می گویم. راه دو بیش نیست: یا مزدور و ریزه خوار قدرت بودن، فراغت بی ثمرش را به زیبایی ها آراستن، حق را در پایش قربانی کردن، و یا در کنار مردم بودن، امید را در ایشان زنده داشتن، دیدگانشان را به زیبایی و حق گشودن. زیرا که زیبایی نیرو است و حق نیرو است، خاصه در زمینه گسترده زشتی و بیدادی که بر مردم می رود. اما زیبایی و حق به اعتبار آدمی است. پس آدمی و همه آنچه نیاز زندگی اوست، شرط شکفتگی تن و جان اوست، در مرکز ادبیات جای دارد، هسته و مغز زنده آن است.
به آذین، محمود اعتمادزاده. مهمان آقایان. 1349.
Labels:
پچواک
۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه
آخر دنیا
"چیزی نوشته ام مثل داستان. وقتی پیدات کردم نشانت می دهم. به تو ربط دارد. خودم هم نمی دانم چرا، ولی به تو ربط دارد. برای خودم هم عجیب است. اگر کسی بخواهد خودش را از آخر دنیا نجات دهد چه باید بکند؟ آخر همه چیز سرد است..."
اسماعیلی، پیمان. "گرای پنجاه و پنج". در برف و سمفونی ابری، نشر چشمه، تهران: 1390. ص 92.
Labels:
پچواک
۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سهشنبه
اینجا
اینجا قطاری هست که تا خیلی دور می رود، با ریلی به درازی یک زندگی. اینجا راهی هست که می رود تا آن سوی مرزی که هیچ را از هیچ جدا می کند. اینجا حتی قایقی هست که می رود به ساحل هایی نارسیدنی. اینجا می شود بادبادکی شد خال در آن سوی ابری درشت. فقط مانده است بدانیم چقدر باید رفت، تا کجا دور باید شد، تا کی باید راند، تا آن سوی کدام سو. اینجا قطاری هست و ریلی و بادبادکی.
Labels:
خیال
اشتراک در:
نظرات (Atom)