"زمان چه آسان از بغل گوش آدمی میگذرد. به سرعت باد، به سرعت برق. و همیشه خیال میکنی آمادهای، همهی کارهایت را کردهای و آماده تا وقتی اتوبوس برسد سوارشوی و با آن بروی در همان خطی که میخواهی، اما پلک میزنی و اتوبوس رفته است. همیشه اتوبوس رفته است و تو ماندهای، همیشه ماندهای. و آدمی که به خاطر یک درخت نارنج در چهارچوب دری نیمهباز زندگیش را - حداقل بخشی از زندگیش را - کنده است و گذاشته تا زیر چرخهای اتوبوس و یا قطار له شود، ناکهان میبیند که چیزی ندارد، دستان خالی، ذهن پریشان و یک درخت خشک شدهی نارنج و قطاری که راه افتاده و اتوبوسی که رفته است."
روانیپور، منیرو. دل فولاد. تهران: نشر قصه، ١٣٧٩.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر