دل برگذر قافله لاله و گل داشت
"میگن تو جاهای شلوغ گذشتهی آدما زود پیدا میشه." اینجا تو شلوغیهایی که هیچ ربطی به نوروز نداره٬ نه از گذشته خبری هست و نه حتی اثری از امروز و فردای آدما. "آخرش همینه ... همیشه همینه ... یه دیوار٬ یه تنهایی و یه دل سیر گریه. مهم نیست که دیوارش٬ دیوار کجا باشه٬ مهم اینه که حواست باشه هیچ کسی حواسش بهت نباشه." بعد هم دیگه هیچ. "بزرگترین سعادت در این دنیا٬ به دنیا نیامدن است و پس از آن هر چه زودتر از دنیا رفتن. کدوم پایانو ترجیح میدادم؟" مگه فرقی هم میکنه وقتی انتخاب اول رو ازت گرفتن؟ "بی اراده به دنیا میآییم٬ با محنت زندگی میکنیم و با حسرت میمیریم." قبل از ما همین بوده٬ برای ما همینه٬ و بعدیها هم همین رو تجربه میکنن. "چراغ لحظهای پیش از خاموش شدن جان میگیرد و فروغی درخشانتر بر پیرامون خویش میپراکند٬ قوی شناور در ساعت آخرین به آسمان مینگرد و جان میدهد٬ در این میان تنها آدمیزاد است که هنگام مرگ نظری به پشت سر میافکند و به یاد ایام گذشته میگرید." چرخ زمان که میگرده فقط گذشته برجا میگذاره و یاد. و زندگی با همین یاد گذشته پیش میره. "مثل تیریه که تو سینهاته٬ آزارت میده اما اگه بکشیش بیرون٬ میدونی که حتما حتما میمیری." روی لبهی تیز میان زندگی و مرگ راه میری. رو همین لبه همه چیز رو تجربه میکنی. رو همین لبه عاشق و فارغ میشی. روی این لبه "زندگی چه اهمیتی داره؟... مرگ کار کوچیکییه و تنهایی یه شکنجهی غیر قابل تحمل... هیچکی از عشق زیاد نمرده اما خیلیها بعدها حسرتش رو میخورن که چرا این جور نمردن." و باز روی همین لبهی تیز راهشون رو ادامه میدن. شاید درک این واقعیت سنگین باشه که این لبهی تیز فقط زاییدهی خیال ماست. هیچ فرقی نداره کدوم طرف بیفتی. حتی بین خیال ما و واقعیت هم فرقی نیست. "یه موقع بود که فکر میکردم فرق قصه و واقعیت اینه که قصه باید معنی داشته باشه اما حالا دیگه خیلی از اون موقع گذشته." پردههای رنگی معنا از ذهن آدم پاک میشن. معنی دادن به این چیزها فقط تمسخر وضع موجوده. "خیلی بده که تو گوشیت بیشتر از صدتا شماره داشته باشی و این جور وقتا حتی یه نفر هم نداشته باشی که بهش زنگ بزنی. این موقعهاست که از زندگی ابدی و جاودان حالت به هم میخوره." جاودانگی چیزی نیست جز انباشته شدن یادها تا بینهایت. "اولش اون چیزایی که یه موقع بهشون علاقه داشتی یکی یکی میمیرن...بعد کم کم نوبت آدمای دور و برت میشه٬ ...وقتی تعدادشون از اونایی که هنوز زندهن و دور و برتن بیشتر میشه٬ میفهمی که خودت هم به آخرای خط رسیدی. حالا هر سنی که داشته باشی." فقط خستگی راه برات میمونه. "وقتی نمیتونی ادامه بدی بهتره تمومش کنی چون رنج بردن خیلی بیشتر از مردن دل و جرات میخواد... خیلی بیشتر." و ما انگار فقط موندیم که دل و جراتمون رو نشون بدیم برای رنج بیشتر. این همون کار بی معنی معنا دادن به لبهی تیزیه که روش راه میریم.
این دشت که پامال سواران خزان است
"میگن تو جاهای شلوغ گذشتهی آدما زود پیدا میشه." اینجا تو شلوغیهایی که هیچ ربطی به نوروز نداره٬ نه از گذشته خبری هست و نه حتی اثری از امروز و فردای آدما. "آخرش همینه ... همیشه همینه ... یه دیوار٬ یه تنهایی و یه دل سیر گریه. مهم نیست که دیوارش٬ دیوار کجا باشه٬ مهم اینه که حواست باشه هیچ کسی حواسش بهت نباشه." بعد هم دیگه هیچ. "بزرگترین سعادت در این دنیا٬ به دنیا نیامدن است و پس از آن هر چه زودتر از دنیا رفتن. کدوم پایانو ترجیح میدادم؟" مگه فرقی هم میکنه وقتی انتخاب اول رو ازت گرفتن؟ "بی اراده به دنیا میآییم٬ با محنت زندگی میکنیم و با حسرت میمیریم." قبل از ما همین بوده٬ برای ما همینه٬ و بعدیها هم همین رو تجربه میکنن. "چراغ لحظهای پیش از خاموش شدن جان میگیرد و فروغی درخشانتر بر پیرامون خویش میپراکند٬ قوی شناور در ساعت آخرین به آسمان مینگرد و جان میدهد٬ در این میان تنها آدمیزاد است که هنگام مرگ نظری به پشت سر میافکند و به یاد ایام گذشته میگرید." چرخ زمان که میگرده فقط گذشته برجا میگذاره و یاد. و زندگی با همین یاد گذشته پیش میره. "مثل تیریه که تو سینهاته٬ آزارت میده اما اگه بکشیش بیرون٬ میدونی که حتما حتما میمیری." روی لبهی تیز میان زندگی و مرگ راه میری. رو همین لبه همه چیز رو تجربه میکنی. رو همین لبه عاشق و فارغ میشی. روی این لبه "زندگی چه اهمیتی داره؟... مرگ کار کوچیکییه و تنهایی یه شکنجهی غیر قابل تحمل... هیچکی از عشق زیاد نمرده اما خیلیها بعدها حسرتش رو میخورن که چرا این جور نمردن." و باز روی همین لبهی تیز راهشون رو ادامه میدن. شاید درک این واقعیت سنگین باشه که این لبهی تیز فقط زاییدهی خیال ماست. هیچ فرقی نداره کدوم طرف بیفتی. حتی بین خیال ما و واقعیت هم فرقی نیست. "یه موقع بود که فکر میکردم فرق قصه و واقعیت اینه که قصه باید معنی داشته باشه اما حالا دیگه خیلی از اون موقع گذشته." پردههای رنگی معنا از ذهن آدم پاک میشن. معنی دادن به این چیزها فقط تمسخر وضع موجوده. "خیلی بده که تو گوشیت بیشتر از صدتا شماره داشته باشی و این جور وقتا حتی یه نفر هم نداشته باشی که بهش زنگ بزنی. این موقعهاست که از زندگی ابدی و جاودان حالت به هم میخوره." جاودانگی چیزی نیست جز انباشته شدن یادها تا بینهایت. "اولش اون چیزایی که یه موقع بهشون علاقه داشتی یکی یکی میمیرن...بعد کم کم نوبت آدمای دور و برت میشه٬ ...وقتی تعدادشون از اونایی که هنوز زندهن و دور و برتن بیشتر میشه٬ میفهمی که خودت هم به آخرای خط رسیدی. حالا هر سنی که داشته باشی." فقط خستگی راه برات میمونه. "وقتی نمیتونی ادامه بدی بهتره تمومش کنی چون رنج بردن خیلی بیشتر از مردن دل و جرات میخواد... خیلی بیشتر." و ما انگار فقط موندیم که دل و جراتمون رو نشون بدیم برای رنج بیشتر. این همون کار بی معنی معنا دادن به لبهی تیزیه که روش راه میریم.
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
فسونکاری این شب بی درنگ
و من در شگفت:
که چون کودکان
بخندم بر این خواب افسانه رنگ؟
فسونکاری این شب بی درنگ
و من در شگفت:
که چون کودکان
بخندم بر این خواب افسانه رنگ؟
و یا در نهفت دل تنگ خویش
بگریم بر اندوه این سرگذشت؟
بگریم بر اندوه این سرگذشت؟
وامهای متن از:
یعقوبی٬ حسین. امشب نه شهرزاد... . تهران: مروارید٬ ۱۳۸۸.
یعقوبی٬ حسین. امشب نه شهرزاد... . تهران: مروارید٬ ۱۳۸۸.
شعرها از:
ابتهاج (ه. ا. سایه)٬ هوشنگ. سیاه مشق. تهران: نشر کارنامه٬ ۱۳۷۸.
ابتهاج (ه. ا. سایه)٬ هوشنگ. تاسیان. تهران: نشر کارنامه٬ ۱۳۸۵.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر