در جایی دور از مرکز هر جا، قهوه می کارند و موز و گاهی هم پرتقال که نارنخا می نامندش. واضح و مبرهن است که نه زمین از آن خودشان است و نه دستمزدشان به جایی می رسد. زمین داران ثروتمند کودتاگرانی هستند که کمر به نابودی شان بسته اند. تنها چیزی که برای این مردم مانده است خوشی های کوچک زندگی ست: کافه ای برای نان ذرت و لوبیا و پنیر، گیتاری برای نواختن جلوی در خانه، ننویی برای خواب در میانه ی سرای، و عکس چه گوارا در همه جا.
از هر دیوار و ستونی میلگردها بیرون زده اند برای روزی که طبقه ی دوم بتواند ساخته شود. و در میانه ی همه ی اینها هنرمندی ست که روی دیوار رستوران ها و ابزارفروشی ها طرح های دیواری می کشد، یا دست کم تا پیش از کودتا می کشید، و تعمیرکار خودرویی که حیاط خانه اش به باغهای استوایی پهلو می زند.
بی سبب نیست پلیس های اینجا از شرم نقاب بر چهره می زنند تا شناخته نشوند.